10.توپ آهنی
چند روزیه دلم میخواد راجع به این موضوع بنویسم.
بچه که بودم،هروقت از کنار یه ساختمون بزرگ رد میشدیم،من میگفتم که دلم میخواد اون توپ گنده رو داشته باشم(همین چند شب پیش فهمیدم که منبع آبه،خیلی ارتفاعش زیاده و به شکل توپ فوتبال رنگ شده و گرده)
یادمه حتی حدودی آدرسش رو حفظ شده بودم ،یعنی خیابونای نزدیکشو بلد بودم و ذوق میکردم براش
چیزی که اصل مطلبه،ری اکشن بابامه(آدمای دیگه هم داشتن این ری اکشنو،ولی مال بابام بولده برام،چون برای من بابام راستگوترین قهرمان بود)
وقتی میگفتم اون توپ رو میخوام ،همیشه میگفت بعدا میارمش پایین برات!
همین
چند وقت پیش که از کنارش گذشتم،با خودم فکر کردم چه تاثیر عظیمی داره طرز رفتار با بچه
من واقعاً اون توپ رو میخواستم،و بنظرم بهترین حالت میتونست این باشه:
یه توضیح درباره این که اون مخزن آبه و برای اون ساختمونه،توپ نیست و جنسش آهنه و نمیتونم داشته باشمش
ولی من سالهای سال به این امید داشتم که بالاخره اون توپ مال من میشه
بابام به جای توضیح،بهم قول میداد
قولش الکی بود ،ولی من که نمیدونستم
البته تا یجایی واقعا منتظر توپ بودم،از یه جایی به بعد،میدونستم قول بابام الکیه،ولی بازم این مکالمه ی ما ادامه داشت و من طبق عادت یا سر رودروایسی یا به هر دلیل دیگه ای که نمیدونم،میگفتم توپ رو میخوام و بابام میگفت میارمش پایین
یکی از باگ های دوران کودکی من،همین قولای الکی ،همین دروغ های ساده(که حتی من کوچولو ،بعضی هاشونو تشخیص میدادم،ولی به روشون نمی آوردم)،و گول خوردن بود
اینکه ابله و احمق فرض بشی و دروغ بشنوی و هیچی نگی ،این میتونه رو ذهنت تاثیر بدی داشته باشه
کاش به جای اینا،برام توضیح میدادن
مسائل رو در حد فهمم ساده میکردن و توضیح میدادن
به جای تهدید و دروغ و ترسوندن و اجازه ی بروز ندادن،باهام حرف میزدن و بهم گوش میدادن...