335.ویلان

تنها دلیلی که اومدم بنویسم، اینه که یادم نره این روزها رو

از صبح، تازه الان تونستم یکم دراز بکشم و از خستگی دارم میمیرم

تمام امیدم به حمامه، میخوام برم و حسابی طولش بدم بلکه بشوره ببره یکم از این خستگی و اعصاب خوردی رو

تمام این تابستون خانواده ام گفتن و گفتن که بریم خونه مادربزرگ

قبول کردیم و همه اش گفتن مستاجر تا آخر شهریور قرارداد داره

و امشب بهمون میگن قرارداد رو گم کردیم و نمیدونیم شاید تا دهم مهر قرارداد دارن و ...

میگم خب برید بنگاه، میگن رفتیم، بنگاه هم پیدا نکردیم قرارداد رو

میگم من وسایلم رو جمع کردم و آلاخون بالاخون شدم

قراره پنجم مستأجر بیاد تو خونه ام

و در جواب میگن خب مستاجر بنده خدا مون منتظره خونه اش خالی شه

گیر عجب آدمایی افتادم

همه میگن خب چه اشکالی داره، یه هفته بیاین خونه ما

خب من این همه وسایل رو سر قبرم بزارم؟

کجا ویلون شم با این وضعیتم ؟

پناه میبرم به حموم گرم و خوردن پای سیب...

334.هیچ

سرم بشدت شلوغه

اونقدری که نمیدونم هر روزم چطور شب شده

از شدت خستگی چشمم به ساعت میفته و میبینم دو نصفه شبه

و بیهوش میشیم

کارهای مبل رو به اتمامه

و من وحشت کردم، چون هنوز وسایل جمع نکردم

فکر نکنم تا آبان، کارها تموم شن

اما خب سنگین ترین روزها، همین چند روز جابجایی ان

بقیه رو اونجا خرد خرد حل میکنم

طبق معمول دلم غذای درست حسابی میخواد

اما واقعاً فرصت نمیکنم غذا بپزم

و غذای بیرون ابدا دوست ندارم

دلم روتین معمولی میخواد

با خیال راحت یه حمام طولانی رفتن

سریال دیدن

کی بشه من یه نفس راحت بکشم و بگم آخیش، بالاخره تموم شد

نکته ی جالب این روزهای شلوغ ؟

مغزم گیر داده که تو مادر خوبی نیستی،چون هنوز اسم انتخاب نکردی،چون هنوز مطالبی که میخواستی، تموم نکردی و هزار و یک کار نکرده رو یادم میاره که ارزش این همه بدو بدو، هیچ بشه

333.خنگی

هرچقدر هم بگن بارداری روی خنگ شدن تاثیر نداره، من یک مثال نقضم براش

امروز اومدم پیگیر واکسن بشم

از پذیرش و فراموش کردن کد ملیم بگم

یا سوتی های متعدد پیش خانم منشی و آقای دکتر

الان هم نشستم میم بیاد دنبالم و تمام ذهنم درگیر این همه خنگ بازیمه

والا تا جایی که یادمه قبلا انقدر درب و داغون نبودم

چته زن ؟

323.گرسنگی

خب، عصر داشتم اجاق گاز رو میسابیدم، ساعت شش و نیم بود

میم گفت بزار یه زنگ بزنم مطمئن شم بابات اینا شب نمیمونن

و بله، نزدیک خونه مون بودن، و ما قرارمون ساعت هفت بود

سریع گاز رو تموم کردم و لباس پوشیدم و اومدن

راه افتادیم به سمت مقصدی که یک ساعت و ده دقیقه طول میکشه

تو ده دقیقه آخر، متوجه شدیم که اصلا به خاله اینا خبر ندادن که میریم

میم گفت پس شام چی

بابام گفت شام چی؟! ما که برا شام نمیریم

تا اونجا چند باری با میم گفتیم که ما فکر کردیم برا شام میریم و ما گرسنه ایم و...

رسیدیم و تا اومدم به خاله بگم برا خودم و میم نیمرو درست میکنم، مامان میگفت نه بخدااااا هیچچچی نمیخوریم

خاله هم بهم گفت عزیزم سوپ گرم کنم برات؟

که گفتم نه ممنون سوپ نمیخورم

و دیگه روم نشد قضیه ی نیمرو رو مطرح کنم

انننننقددددرررر حرص خوردم، انقدر با میم گشنگی کشیدیم

تو اوج گرسنگی کیک و میوه هم خوردیم و حالمون بد شد

میم نذاشت تو راه برگشت چیزی بگم

اما واقعا گریه ام گرفت

از کارهای پدر و مادرم

از اینکه انقدر باید آزار ببینم از اطرافیان

و هزار بار خودم رو لعنت کردم

از ماشین که پیاده شدیم و اونها رفتن ، با ماشین خودمون رفتیم رستوران با میم

خدایی کجای دنیا ساعت ۸ میرن شهر دیگه، شام هم نمیخورن

اصلا چطور میشه خودشون انقدر حساس باشن و همه اش این رو تکرار کنن، اما بدون اطلاع برن خونه مردم

میم گفت درس و تجربه شد برامون که اولا با کسی همسفر نشیم، دوما اگر هم شدیم جداگونه آمار بگیریم و منافع خودمون رو در نظر بگیریم

پدر و مادر دوست نداشتنی من، کاش تو این دوران انقدر حرصم ندین

من از میم معذرت خواستم و میم بازهم گفت چرا تو معذرت میخوای؟

و من خوشحال شدم از درکش

خاله ام به مامانم گفت حیف دخترت کار داره، وگرنه نمیذاشتم برگردی شهرتون و نگهت میداشتم

مامان هم گفت من که کاری انجام نمیدم

خاله ام خیلی تعجب کرد و کلی تاکید کرد برو کمکش

و مامانم تو ماشین گفت کاری چیزی نداری بیام کمکت؟

نه مادر من، چه کاری، من که درگیر اساس کشی نیستم، من که کلی وسایل جمع کردن و تمیزکاری ندارم

با پوزخند گفتم نه ممنون

و گفتی بزار اون خونه خالی شه، خودم همه کارها رو انجام میدم

و من هم به همون پوزخند تو تاریکی ام، اکتفا کردم

فردا هم باید به کارهای خونه برسم، هم به دوختن کاور مبل، اون هم خونه ی مادرشوهری که رو چرخ خیاطی اش حساسه

کارهای خونه ام میشه جمع کردن لباس ها، جمع کردن ادکلن و خرت و پرت اتاق، جمع کردن قهوه ساز و شستن ظرف ها و سینک

خسته ترینم و منتظرم میم از پیش دوستاش برگرده که بخوابیم

قفلی جدید میم هم شده سرویس مدرسه

میخواد سرویس بگیره و من همه اش مخالفم

نمیدونم با ماشینی که صندلی بچه توشه، با ساعت خواب خوبی که داره، با وقت شناسی و نظمی که بهش پایبنده، چطور میخواد برا چندرغاز پول که اندازه ی سوخت ماشین هم نیست،چند تا بچه رو هر روز ببره و بیاره...

322.جزئیات لونه

قراره ساعت ۷، پدر و مادرم بیان که با هم بریم شهرستان عیادت

گفتن شیرینی هم میگیرن

و من از اون موقع دو دلم که بگم از اون شیرینی که دیشب گرفتن، نیم کیلو برام بیارن یا نه

میم بعد از ناهار خوابید و فکر نکنم به این زودی ها بیدار شه

من هم مشغول جمع کردن وسایلم

سرعتم خیلی پایینه

یکیش برا اینه که تحرک( مخصوصاً نشستن و بلند شدن روی زمین) برام سخته و نمیتونم وسایل سنگین جابجا کنم

یکی هم اینکه دارم یواش یواش کار میکنم

با حوصله تک تک استکان ها رو روزنامه پیچ میکنم

چون استکان هام کارتن نداشتن از اول

البته که لیوان ها که نو بودن و کارتن داشتن هم کارتنی ندارن چون پرتش کردم همون موقع

ولی قضیه استکان ها جداست

هفت تا بودن، از تو وسایل مامان بزرگ پیداشون کردم

گفت ببر برا دم دستی

ولی من خیلی ازش خوشم اومد

و خیلی شانسی، تو یکی از این اپ هایی که وسایل دست دوم میفروشن، یه خانمی رو پیدا کردم که یازده تا از این استکان ها داشت

ازش خریدم و برام فرستاد

و من شدم صاحب هجده تا استکان قدیمی و کوچولو که عاشق شونم

شش تای دیگه هم دارم که اون ها هم قدیمی و مال مادربزرگم هستن، یکم بزرگترن از اون هجده تا، و یکم دم دستی تر

راستش خیلی از وسایل رو که نگاه میکنم، همه اشون یه داستانی پشت شون هست

همین کابینتی که استکان ها توش بودن رو خودمون با میم درست کردیم، هیچوقت روزی که سنگش رو برش دادیم و گذاشتیم روش، فراموش نمیکنم

بجز سرویس چینی ( که کلی گشتیم و حقوق یک ماه میم رو دادیم براش) ، اجاق گاز، تلوزیون، لباسشویی و ظرفشویی ، چایساز و قهوه ساز و جارو برقی و جارو شارژی، پارچ و لیوان و سرویس قاشق چنگال ، که همه شون رو قسطی گرفتیم، بقیه وسایل یا دست دوم هستن یا کادو

تو هال کوچیک مون که فقط یه دونه فرش شش متری میخورد و یه دست مبل و پرده دست دوم، دو تا قفسه داشتیم

یکی بزرگتر که پر شده از کتاب های من و میم ، و الان که وقت جابجایی شده، تعداد زیادشون تازه به چشم میاد

و یکی هم کوچکتر ، که تو یه طبقه اش ساز دیوان میم و کالیمبای من بود، یه طبقه اش لگوهایی که هرکدوم رو با عشق و بعنوان جایزه برا خودم گرفتم، و یه طبقه هم کلی بازی

ما برا ساختن این خونه خیلی زحمت کشیدیم

لوله گاز رو جوش زدیم، کاشی کاری کردیم، دیوار قدیمی رو کندیم و جدید رو رنگ زدیم

در و پنجره و نرده ها رو رنگ زدیم

و الان انقدر همه چیزش مخصوص خودمون درست شده که نمیتونم تصور کنم کس دیگه ای چطور میخواد بچیندش، چطور میخواد توش زندگی کنه

همه ی جزئیات این خونه زیادی قشنگه برام

و من با حوصله دارم تک تک کارها رو انجام میدم، انگار که میخوام یه خداحافظی باشکوه باهاش داشته باشم

321.غذا

دارم از حرص و ناراحتی میلرزم و گریه میکنم

میم مثل تموم وعده هایی که کوفت میکنیم ، این ناهار رو هم محبورم کرد بشینم پای فیلم

سریال بریکینگ بد

که از وقتی شروعش کردیم، وسط هر وعده غذایی مون تو اون فیلم بالا آوردن، یا سر بریدن، یا هر صحنه ی چندشی که میشه فکرش رو کرد

بحث مون شد و خیلی خیلی حرصم داد

من دوست ندارم وقتی دارم غذام رو کوفت میکنم، چیزی ببینم

گیر میدی که باید باهات انجامش بدم

لااقل یه چیزی بزار که انقدر حال بهم زن نباشه

جالب اینجاست اونی که همش غر میزنه، میمه

لعنت بهت میم

320.افتخار

قسمت بولد امروزم، مهمونیه

واقعاً بعد از مدت ها ، بهم خوش گذشت

یه خانواده ی پرجمعیت ، که انقدر حالشون با هم خوبه، دیدن شون هم بهم انرژی میده

چه برسه به اینکه چند ساعتی رو باهاشون سپری کنم

یه باغ فوق‌العاده خوشگل، با یه خونه ی خیلی شیک

بعد از پذیرایی سفره انداختن، همون مدلی که خیلی وقته دلم میخواست، سوپ و سالاد و چلومرغ و...

بعد از شام هم موقع سفره جمع کردن، به مامان که دور گرفته بود پیشنهاد دادم بریم و ظرف ها رو دستمال بکشیم

ای خدا، هی نمیخوام درباره رفتارای مامان بنویسم، هی نمیشه

خب زن، چته تو

سر سفره، انقدر مسخره غذا میخوره که من بجای میزبان معذب میشم

خب کم میخوری به درک، چرا این مدلی غذا میکشی و مشغول میشی؟؟ چرا وقتی تعارفت میکنن، اینجوری جواب میدی؟

کلا همینه، یا سر سفره نمیاد، یا میاد و مسخره بازی درمیاره رسماً

بعد از ظرف ها ، همه اش ازمون پذیرایی کردن

و معاشرت با کلی آدم مختلف، حسابی بهم کیف داد

این خانواده، همونایی ان که خیلی وقت پیش درباره اشون نوشتم

اینکه مهمون خونه مامان بودن و اون مدت پیگیر خیاطی بودم و مامانم هی میگفت تو هیچ کاری موفق نمیشی، تو خیاطی هم هیچی نمیشی

امشب هم همه اش می‌گفت سواد خیلی خوبه ، سواد خیلی لازمه، ما دخترمون رو کلی کلاس بردیم، کلی هزینه کردیم، خیلی زحمت کشیدم

و می‌گفت آدم حداقل یه دکترا داشته باشه

وای مامان، چقدر خودم رو کنترل میکنم من در حضورت

ولش کن، هرچی بیشتر یهت فکر میکنم، بدتر میشه

بزار انرژی خوب امشب، چند روزی برام بمونه

واقعاً به خودم افتخار میکنم که تو جمع حرف زدم

اون هم درباره تک فرزندی و دانشگاه و مهارت و...

کاش همچین خانواده ای داشتم

یا میم همچین خانواده ای داشت

یا حداقل با این خانواده نسبت نزدیکی داشتیم و بیشتر معاشرت میکردیم

ولی فکر کنم این آخرین بار بود

319.سریال

بدجوری عادت کردم به هر روز خوندن یه سری از وبلاگ ها

و این احساس نزدیکی به آدم هایی که ندیدم، عجیبه

امروز هم مثل روزهای قبل، به برش پارچه ی مبل گذشت

چقدر سخت و طاقت فرسا و خسته کننده است

و حتی نشد تمومش کنیم

باز خوبه میم به محاسباتش میرسه

وگرنه که مغزم اصلا ظرفیت همچین چیزی رو در حال حاضر نداره

نمیدونم دوختش قراره چه مصیبتی باشه

و نتیجه چی از آب درمیاد

اما مثل تموم چیزایی که با هم ساختیم، برام با ارزشه

بابام به میم زنگ زد که اون خانواده ای که چند شب پیش نرفتیم، فردا شب شام دعوت مون کردن، ما هم اوکی دادیم

حتی امشب هم زنگ زد به خودم و هر دو انگار نه انگار، احوالپرسی کردیم

الان هم که گوشیم زنگ خورد، مامانم بود

گفت اشتباهی گرفتم

از عصر خونه خالمه، با مامان بزرگم

و من هم ناراحت شدم بهم نگفتن که برم، اما چیزی نگفتم

بقیه روزم به پخت و پز و تمیزکاری و حمام حسابی گذشت

خیلی حوصله ام سرمیره و این کارها کافی نیستن برای رفع بی‌حوصلگی

دلم میخواست حداقل مشغول یه سریالی چیزی میشدیم

اما خب فیلم دیدن با میم عذاب الهیه

من نمیتونم و دوست ندارم چند قسمت پشت سر هم ببینم

و میم عاشق این کاره

و هر بار نشستن ما برای فیلم دیدن ، به ناراحتی یکی مون ختم میشه

اما ظاهراً ناچارم برم و ادامه ی بریکینگ بد رو ببینم

318.چطور انقدر ریلکسی

اولین کاری که تو ذهنم بود امروز انجام بدم، تماس با مامان بود

اولش چیزی نگفتم ببینم خودش چی میگه

از هر دری حرف زد و خیلی بیخیال میپرسید خبببب دیگه چه خبرررر

من هم از دیشب پرسیدم

گفت زنگ زدیم کنسل کردیم و نرفتیم

و باز هم زد به در بی خیالی

گفتم چرا بابا همچین برخوردی کرد ؟

گفت نمیدونم والا، من اصلا در جریان نیستم، نرفتیم و برام مهم نیست

گفتم چرا فکر میکنی اینکه برات مهم نباشه، تورو آدم خفنی میکنه

گفتم هرچی عقب مونده اس رو رو چشاتون میزارین اما یک ذره احترام و محبت برا من قائل نیستین

گفت کدوم عقب مونده، من نمیدونم بابات چرا اینجوری کرد، خب داشته شوخی میکرده

من هم گفتم خر که نیستم، فرق شوخی و جدی رو میدونم

خیر سرم خواستم با خانواده ام وقت بگذرونم

اما شما اصلا چیزی به اسم خانواده براتون مهم نیست

خوبه همین یه دونه بچه رو دارین

دو هفته یکبار هم دلم نمیخواد بیام خونه اتون ،انقدر که گفتار و رفتار تون بده

اون هم خیلی ریلکس میگفت چه میدونم والا

و چون ری اکشن اش خیلی حرصم میداد، بیشتر از این مکالمه رو ادامه ندادم و خداحافظی کردم

اما یه دنیا ازشون ناراحتم

و ناخودآگاه دارم میرم که غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل کنم و غذا بپزم بزارم تو فریزر برای روزهایی که نمیتونم آشپزی کنم و دلم غذای خونگی میخواد

317.مهمونی

عصر مامانم زنگ زد که ما شب میخوایم بریم خونه ی فلانی، شما هم میاین؟

من هم گفتم میم که بیدار شد بهش میگم و خبر میدم

به میم گفتم و در کمال ناباوری گفت اوکی بریم

من هم به شماره ی مامان زنگ زدم که بگم میایم

بابام جواب داد

خیلی بد برخورد کرد

گفت آخه بچه هاشون هم اونجان و خیلی شلوغه و کی بهت گفته و...

گریه ام گرفت

و عکس العمل بابام ؟

کولی بازی و یه سری چرت و پرت

اول گفت شوخی کردم( که اصلا شوخی نبود حرف و رفتارش)

بعد هم الکی عصبانی شد

مامان هم زنگ زد بهم و گفت چی شده و بابات شوخی کرده خب و ...

و پرسید نمیاید؟ گفتم نه و گفت باشه

همین

این برخورد خانواده ی لعنتی منه

ماهی دوبار خونه اشون میرم از بس که بد میگذره به من و میم

یه کلمه حرف نمیزنن باهامون

جایی هم خواستم برم، اینجوری کردن

بعد من میام مینویسم که آره به من که حامله ام رسیدگی نمیشه

واقعاً لعنت بهتون

متنفرم ازتون

اگر میم امشب بیرون نمیبردم، دیوونه میشدم

اما حتی هوس این چند روزم(کیک خامه ای) هم نتونست از غمی که تو دلم دارم، کم کنه

روانی اید بخدا

316.عصرونه

دلم میخواست بیلم بنویسم

اما تو ذهنم میگفتم که چیه این همه غرغر

دیشب هم که درباره غذا نوشتی

اما به خودم اومدم

اینجا مکان امن منه

تنها جایی که میتونم راحت خودم رو خالی کنم و از هر چیزی حرف بزنم

چرا باید خودم رو سانسور کنم

خشمم رو بنویسم، غمم رو بنویسم، شادی هام رو بنویسم

که بمونه برام همه ی حس هایی که تجربه میکنم

پس مینویسم از اینکه امروز بیدار که شدم، تصمیم گرفتم روزم رو به کرختی دیروز نگذرونم

و خب باید از خونه بیرون بزنم

اما کجا برم؟؟

واقعیت اینه که بجز مادرشوهر، کسی تا حالا بهم نگفته اگر حوصله ات سر رفت، بیا اینجا

اما خب من دلم نمیخواد بدون میم، برم خونه پدرش

یعنی کسی به این توجه نکرده که خب یه روز به این زن بگم بیاد یکم حال و هواش عوض شه

مخصوصاً منظورم خاله و مامان هست

از یه طرف با خودم میگم اینارو یادم بمونه تا اگر بعدا بارداری رو دیدم، در حد تعارف هم شده بهش بگم غذایی دلت خواست بهم بگو، خریدی داشتی بهم بگو، دلت ببرون رفتن خواست به من بگو

از یه طرف دیگه هم لجم میگیره و میگم مگه کسی این ها رو به من گفت؟

حتی روز تولدم که بشدت مزخرف بود، حال و هوای من برای کسی مهم نبود

مامانم نگران میوه و غذاش بود

خوب شد کیک نگرفته بود، چون تا الان هزار بار تکرار میکرد انقدر تومن دادم کیک و نیومدی و حیف و میل شد

اه، چقدر هرچی پیش میرم اعصابم بیشتر بهم میریزه

کاش انقدر تنهایی بیرون رفتن برام سخت نبود

دلم خورش قیمه با گوشت چرخی و سیب زمینی سرخ کرده و کته میخواد

315.هوسونه

میم عصر ۵ خوابید تا نه و نیم شب

و بله

هم گند زد تو ساعت خوابش، که تنها دلخوشیم بود

و هم من دارم خل میشم از سر رفتن حوصله ام

دم غروب، خونه بهم ریخته و تاریک، رو موکت هی سعی کردم سرگرم شم هی نشد

و هی داره بد و بدتر میشه

حتی تمیزکاری آشپزخونه داره تموم میشه

ولی هیچی افاقه نکرده و نمیکنه

انگار مغزم نمیتونه این همه تغییر رو با هم بپذیره

جدا شدن از این خونه واقعاً برام سخته

مخصوصا اینکه ظاهراً مستاجر براش پیدا نمیشه

و میم میگه بفروشیم ، طلا بخریم

من مخالفم اما خب ببینیم چی پیش میاد

امروز رو نه تونستم غذای آنچنانی بپزم و بخورم، نه حتی به قنادی رسیدم

و کل وقتی که پای سینک بودم، به این فکر کردم حتی یه نفر از اطرافیان، یکبار یه خوراکی برا من تهیه نکرد

چند باری به مامان گفتم یه سری غذا رو و پخت، دلمه و آش رو فریز کردم و چند باری که وقت نداشتم خوردیم شون

اما خب من برای نیاز بدنم، هر روز آشپزی کردم و میکنم

هر روز تمیزکاری دارم

و دیشب که خونه مامان بزرگ بودیم، عموم نمیذاشت کار کنم

و من خیلی برام عجیب بود

برای تعمیر مبل پا به پای میم مشغول بودم، چینی ها رو دونه دونه سلفون کشیدم و تو کارتن چیدم، بقیه کارها هم با خودمه

و نمیدونم چطور اطرافیان بقیه انقدر بهشون میرسن

من اگر یکم زیاد خواب بمونم ، از گشنگی تلف میشم

و کاش این مقایسه ای که تو ذهنمه، فقط برای ویدیو های هوسونه ای بود که تو اینستا میبینم

اما در واقعیت هم همینجوریه

و تو این مورد هم من شدم استثنا

چه میدونم ، شاید توقع زیادیه خاله ای دختر عمه ای مادری رفیقی یه روز بگه غذا نپز و ناهارت با من، یا بیا این خوراکی رو برا تو گرفتم

به خودم حق میدم دلم نخواد حتی زیاد تلفنی باهاشون حرف بزنم

دارم زندگیم رو هرجوری هست پیش میبرم

تنهای تنها

314.پادرد

پادرد لعنتی

از پست های اینجا فهمیدم که از بهمن ۴۰۲ شروع کردم به فهمیدن دردم

از اون موقع یک روز هم بدون درد نبودم

و امروز که یکم دراز کشیدم، کلی گریه کردم

نه میتونم بلند شم، نه خم شم، نه هیچ حرکتی

شونصد تا دکتر برو و آخرش هیچ

میترسم برای زایمانم هم دردسرساز بشه

میم هم خیلی ناراحت میشه و بخاطر همین خیلی بروزش نمیدم

اما گاهی دیگه نمیتونم و میترکم

دیروز رو مشغول خونه بودم و با میم برای مبل پارچه ها رو برش دادیم

شب هم رفتیم خونه مادربزرگ

استثنائا خوش گذشت بهم

و امروز هم مشغول ادامه ی برش پارچه بودیم با میم

مامانم لباس هایی که خاله ام برای جوجه ی قشنگم گرفته بود رو دیشب بهم داد و هزار بار غش کردم و قربون صدقه اش رفتم

باید امروز زنگ بزنم و تشکر کنم بابتش

میون این همه شلوغی، هوا خیلی خیلی خنک شده

و راستش انقدر که مشتاقش بودم، بهم حال نمیده

چون از لباس هام فقط چند تایی رو دوست دارم و باهاش راحتم

که دیگه دارن غیرقابل استفاده میشن

جابجایی خیلی خسته کننده تر و بدتر از چیزیه که فکر میکردم

و نمیدونم کی تموم میشه این تمیز کردن و جمع کردن و مجدد تمیز کردن و چیدن و ...

چند روزیه دلم کیک تولد میخواد، امیدوارم یه تازه ی خوشمزه اش گیرم بیاد امروز

313.نفس عمیق

امروزم با صدای اکسپلور گردی میم شروع شد

صداش خیلی زیاد نیست، اما خب من رو بیدار میکنه، و من از این مدل بیدار شدن متنفرم

ولی چیزی نمیگم، چون نمیخوام از همون اول صبح بدخلق بنظر بیام

غذا خوردیم و میم همچنان به ظرف ها رسیدگی نکرد

به جاش با وجود اینکه گفتم این کار رو به بعدا موکول کن، شروع کرد به باز کردن مبل

و ناچارا کمکش کردم

بعد هم رفتیم یه تخته فرش گرفتیم

واقعا چند جا رفتم تو این مدت، و دریغ از یه فرش که دلم رو بگیره

همه رنگ های بیحال، کن طرح، کم جون

بعد از فرش هم رفتیم برای مبل پارچه گرفتیم

و خیلی خیلی له، برگشتیم خونه

بدترین قسمتش اینه که مبل نداریم و فرش رو هم جمع کردیم و زندگی رو موکت خیلی سخته

بعد از شام هم باز ظرف ها همینجوری موندن

و مجبورم خودم همت کنم ظاهرا

اما الان نزدیک یکه، و توانی ندارم

پس نتیجه ی کلی قول دادن میم، میشه یه روز ظرف شستن من

خیلی وقت ها از فرط خستگی کم میارم

اما خب خودم رو کنترل میکنم

چون توان بحث و جدل ندارم

همین امروز بالای بیست بار مثال دقیق یادمه که فقط نفس عمیق کشیدم که بهش چیزی نگم

سازگاری یه درده، ناسازگاری هزار درد

جای نیشگون هام رو که رو بازوش میبینم، خیلی ناراحت میشم

اما همین الان هم میتونم خفه اش کنم چون هزار و یک کار انجام میده که ختم میشه به سردرد من

فعلاً بهترین راه اینه که آروم باشم و به خونه برسم و امروز رو تموم کنم

چون اینجوری پیش بره، آخر خوبی نخواهد داشت

312.دغدغه

شونصد تا مطلب دارم که میخوام درباره اش مفصل بنویسم، اما همه اش موکول میکنم به بعداً

و خب قطعاً خیلی از جزئیات مورد نظرم رو فراموش میکنم

مختصری از امروز بگم

روز بشدت خسته کننده، برای بار دوم با به سری افراد جمع شدیم، تا بیشتر بهم ثابت بشه آدم‌ها از اون چیزی که سعی دارن به نمایش بزارن،تهی ترن، و خب این یکی از مواردیه که یه روزی مینویسم درباره اش

خیلی خسته شدیم ، خیلی هزینه کردیم، اما خب چند تا چیز رو هم خوب یاد گرفتیم

مثلا اینکه افراد برخلاف ادعاهاشون، در واقع به دورچین کباب شون بیشتر اهمیت میدن تا جون تو

خانواده میتونه بزرگترین مانع باشه، و مادرت میتونه ازت راضی نباشه،حتی اگر اسطوره ی صدها نفر باشی

و اینکه هیچوقت هیچ کس رو همراه خودمون به شهر دیگه ای نبریم، تصادف همیشه در کمینه

از صحبت هایی که با میم داشتم به این نتیجه رسیدم که خیلی از دلسوزی هام، عامل بدتر شدن اهمال کاری های میمه

و باید سعی کنم تغییر رویه بدم

این از امروز

از دیروز همه اش تو فکرم که جلسه ی تراپیم رو کنسل کنم

قطعاً یکی از دلایلم، فرار از صحبت کردن درباره یه سری مسائل هست

و اینکه هرچی فکر میکنم از عملکرد تراپیستم راضی نیستم

نمیتونه جلسه رو مدیریت کنه و میشینه از زندگی خودش برام میگه

خب من هرجلسه به سختی هزینه اش رو تامین میکنم و با میم رسماً میجنگم

اما خیلی شیک از زیر یه سری بحث در میرم و تراپیستم تو این مورد حرفه ای عمل نمیکنه

حالا نمیدونم واقعاً جلسه رو کنسل کنم و منتظر شم تا آبان و جلسه بعدش

یا برم تو فاز چلنج اکسپتد

یه مورد دیگه هم استارت صد باره ی کسب مهارته

که خب دلیل اینکه دوباره تو سرم افتاده اینه که میم درباره اش با دوستاش و حتی خواهرش حرف میزنه

و من اینجوری ام که چرا من نه

اما خب در عمل، تو انجام امورات روزانه ام موندم

واقعاً از خستگی دارم میمیرم و حتی خوابم نمیبره...

311.میوه خشک

از امروز بگم

بیدار که شدیم، مامان مشغول پختن ناهار بود

طبق معمول خیلی خیلی زود

برامون نیمرو درست کرد و میم رفت دنبال چند تا کاری که داشت

مامان هم هی ازم پذیرایی کرد و حرف زدیم

از میون حرف هاش، از اینکه یکی در میون به میم یه غری میزنه و با بدترین لحن انتقاد می‌کنه، هیچ خوشم نمیاد

ولی خب چه کنم حتی با گوشزد من هم رفتارش رو تغییر نمیده

مثلا برام ویفر آورد، هی غر زد که اگر میم اومد بهش ویفر تعارف نکنی، سری قبل که کیک خورد بعد از شما کلی خرده کیک جمع کردم، اگر شوهر من اینجوری بود انقدر جیغ میزدم تا درست شه، نفرین مادر میم برای تربیت غلطش و کلی حرف دیگه

خب کوفتم کردی که مادر من

بخدا که میم حتی خونه مامانم سرویس بهداشتی نمیره، چون مامانم به طرز خیلی خیلی ضایعی تا میم از سرویس بیرون میومد، میرفت و نیم ساعت اونجا رو میشست

خب بزار برای بعد

چرا انقدر رفتارت تحقیر آمیزه؟

بخدا که هرکی جای میم بود، حتی خود من، این رفتار ها رو تحمل نمیکردم

نمیدونم شاید ریشه ی یه سری اذیت های میم، به همین کارهای مامانم برمیگرده

حتی ظهر که میم رفت بیرون، ازمون خداحافظی کرد و مامانم انگار نه انگار

بهش گفتم چرا جواب خداحافظی اش رو نمیدی

برمیگرده میگه خب بسلامت

خلاصه که میم برگشت و ناهار خوردیم

بعد از ناهار هم میم یه چرتی زد

من هم دراز کشیده بودم که شکمم به طرز عجیبی به شدت تکون خورد و مامانم دید

اومد و یکم با نینی حرف زد و نینی هم هی بیشتر تکون میخورد

اما خب حتی حرف زدنش با بچه، غر زدن به میم بود

میگفت نکنه مثل بابات تنبل بشی و...

میم که بیدار شد رفتیم بازار

یه پروژه ی جدید داریم استارت میزنیم

تعمیر مبل

یعنی به میم گفتم اگر یه کانال بوتوب میزدیم و از کارهامون ویدیو میزاشتیم، حسابی ویو میگرفت

از ساخت و ساز خونه مون بگیر تا تک تک وسایل مون

از بازار کلی خرید کردیم و برگشتیم

بعد از شام هم یه سری میوه رو قاچ کردم و گذاشتم تو سینی که خشک شه

خیلی صحنه قشنگیه شلیل و هلو و سیب رنگارنگ یه گوشه خونه

از حالت لج دراومدم و فردا راهی یه شهر دیگه ایم برای جلسه میم

و روز های شلوغی رو در پیش داریم

این هم از امروز من، با حذف کلی جزئیات

310.بعد از دعوا

بعد از نوشتن پست قبلی،حس کردم اگر کاری نکنم دق میکنم

اومدم تو اتاق و به ذهنم رسید بگم ببرم خونه مامانم

خواب بودی و از خواب پریدی و داد زدی

و گریه هام شدت گرفت

فقط میگفتم ببرم خونه مامانم

و بلند شدی و اومدیم اینجا

مامان از حال بدم پرسید

انداختم گردن معده درد

و جا انداختم که بخوابیم

تو راه کلی خودم رو خالی کردم

اینجا هم با پچ پچ

چند بار معذرت خواستی

اما نه حرصم کم میشه، نه ناراحتیم

این وسط فقط حواسم به تکون های جوجه ی بی پناهمه

که میدونم پا به پام غصه میخوره

و الان که خوابم میاد، واقعا از تکون هاش نمیتونم بخوابم

چهارشنبه قراره بری جلسه، اون هم تو شهر دیگه

میخوام نیام و کوفتت کنم

میخوام جمعه هم نیام شهرستان خونه داییت

انقدر حرص و لج دارم نمیدونم چطور خالی شم واقعا

لعنت به سه سال تراپی رفتن، که با بارداری و قطع دارو، کارم به اینجا بکشه

اکسپلورم بی خودی پر شده از کلیپ های ازدواج

واقعا برام سوال پیش میاد که اگر انقدر همه چیز رو ساده نمیگرفتم، باز هم اینجوری میشد؟

309.برگشت

بله خب بالاخره رسید

منت کشی و کار کردن و الکی مهربون بودنت تموم شد میم

والا خوب نزدیک به یه هفته دووم آوردی

تو رو چه به آدم بودن؟!

امشب گفتم تا سر کوچه ( واقعاً تا سر کوچه) بریم پیاده روی، پاهام خیلی ورم داره و شب ها فقط هوا خوبه

گفتی اوکی

هی کش دادی

هی اورد دادی

هی فیلم دیدی

حتی من رو تا مرز لباس پوشیدن جلو بردی

و گفتی حوصله ندارم

و چون گفتم از اینکه سرکارم میزاری متنفرم، داد زدی سرم

هیولای عوضی

دلم میخواد کاری کنم

اما هیچی ازم برنمیاد

حتی برا دلجویی هم نیومدی

من چه احمقم

لعنت بهت

با اینکه میدونستم همین روزاس که برمیگرده اون اخلاق گهت

ولی باز خورد تو ذوقم

خاک تو سر گهم که انقدر این بچه باید ناراحت باشه همش

308.فلفل سوزنی

یه خورده از امروزم بگم

بیدار که شدیم چشم باز نکردم، معده ام شروع کرد به اذیت

در حدیکه نتونستم چیزی بخورم بجز یکم نون برشته

وسایل خیار شور رو گرفتم و رفتیم خونه مامان

خیار شور ها رو با دقت و حوصله و خیلی خوشمزه، درست کردم

آش خوردیم و عصر میم من رو رسوند خونه و خودش رفت کلاس

بعد که برگشت، چند تا مشتری اومدن خونه رو دیدن

واقعاً از سخت ترین روزهاست، اینکه هر لحظه یه غریبه زنگ بزنه و بیاد برای بازدید خونه زندگیت

میم بعد از مشتری ها رفت دندانپزشکی

من هم گفتم تا بیاد، یه چرتی بزنم

با صدای در بیدار شدم، اون هم ساعت ده و نیم شب

سر درد زیادی داشتم و دارم

بعد از کلی دعوا کردن میم،تازه شام خوردیم

و من بکوب مشغول خونه ام و کارها تمومی ندارن

قاب خوشگل امروز هم میشه فلفل های سوزنی قشنگی که اضافه اومدن و نخ شون کردم و گوشه هال، آویزونن

307.سالگرد ازدواج

از امروزم بگم

۸.۵ بیدار شدم

چرا ؟ چون آقای نون خشکی تصمیم گرفت یک ربع تمام تو کوچه مون نعره زنان اعلام کنه نون خشک میخره

از همون موقع روز زهرمارم شروع شد

میم رفت امتحان، برگشت ، رفت کلاس ، خرید خونه رو انجام داد و برگشت، و تو تمام این مدت من بداخلاق بودم

حس میکنم مغزم میخواد انقدر ادامه بدم به این بدخلقی که میم هم برگرده سر تنظیمات کارخونه

البته که امروز هم تونست مقاومت کنه میم

حتی مامان زنگ زد برم اونجا و خیار شور درست کنم

من هم موکول کردم به فردا

چون امروز میخواستم عکاسی سالگرد رو انجام بدم؟

نه، چون دلم نمیخواد دو روز پشت سر هم برم اونجا

و این یعنی فردا هم بساط آش داریم و هم خیار شور

از امروز بخوام بگم، یک کلمه دارم، بی تفاوتی

آرایش کردم و دو تا سوسکی ها رو با اتو مو کرلی کردم و اصلا خوشگل و قرینه نشد، اما برام مهم نبود و همون رو موس زدم

خواهر میم رو بردیم که با گوشی خودمون ازمون عکس بگیره

از نبود عکاس و حتی یه دوربین خوب، شاکی نبودم

حتی میم با کت و شلوار، صندل پوشید و ابدا مهم نبود برام

رفتیم گل بگیریم، میم گفت بریم همون جایی که همه گل ها رو تا الان گرفتیم، و من واقعاً واقعاً ذره ای برام اهمیت نداشت

جلو گلفروشی گفت که رز سفید نداره، و من گفتم خب یه رنگ دیگه باشه، اما خب خودش رفت یه گلفروشی دیگه تا رز سفید پیدا کنه

راه افتادیم تو جاده بسمت لوکیشن ، یه جا وایسادیم و چند تا عکس گرفتیم

کیفیت دوربین اصلا خوب نبود و خواهر میم عکس ها رو به افتضاح ترین شکل میگرفت، اما واقعاً اهمیتی نداشت برام

حتی از اونجا که رفتیم خواستن یه جا دیگه هم وایسیم اما نذاشتم

برگشتیم و لباس عوض کردیم و رفتیم خونه مادربزرگ میم

و الان هم فقط رسیدم آرایشم رو پاک کنم و لباس ها رو جابجا کنم و رو تخت میخوام بیهوش شم

حتی یه دور عکس ها رو ندیدم

فقط نمی‌خواستم بعدا پشیمون شم، وگرنه کلا نمیرفتم

شدم یه برج زهرمار قلقلی که دو قدم هم به زور راه میرم

خسته ام و کارها تمومی ندارن

کاش این وسط معده ام انقدر بازی درنمیاورد

306.دوباره

واقعاً نمیدونم چند ماه اول بیشتر اذیت شدم سر معده ام، یا این چند وقت اخیر

لامصب امون نمیده

چشم وا میکنم اذیت میکنه تا وقتی که میخوابم

هزار مدل هم سعی کردم به سازش برقصم

حتی جرات ندارم یه آهن و ویتامین د که واجب هست رو بخورم

میم امروز هم از کله سحر مشغول کاره و مدعیه حتی فرصت یه لقمه غذا خوردن نداره

نمیدونم متحول شده یا باز هم گند کارهاش دراومده

چون انقدر اکثر روزها بیخیال کار میشه، که رئیسش صداش درمیاد

فقط از روی پیام هاش میفهمم که حسابی بارداری من رو بهونه میکنه و همه اش میگه دکتر بودیم و درگیر بودیم و ...

باز هم تو دو لیست نوشتم بلکه کمتر حس نامفید بودن داشته باشم

بعد از رسیدگی به خونه و خودم، میخوام برم خونه مادربزرگه

و بند بند وجودم میخواد از زیرش دربره

هر شب به امید اینکه فردا سرحال تر میشم، میخوابم

هر روز زهرمار تر بیدار میشم

نمیدونم کی تموم میشه

مطلقا حوصله ی هیچی رو ندارم، حتی صحبت کردن با اطرافیان

فقط چون نمیخوام حس بدردنخور بودن درکنار همه ی حس های دیگه، مغزم رو بجوه، الکی یه سری کار میچینم و مشغول میشم

حالم بده و نمیتونم به کسی بگم

یه موردی هم که خیلی وقته ذهنم رو درگیر کرده ، ختنه است

انقدر دیشب ویدیو دیدم که وقتی خواب بودم همه اش خوابش رو میدیدم و وحشتناک بود

باید بگردم و دکتر خوبی پیدا کنم

همین الان برای دردی که طفلکم قراره بکشه، ناراحتم

305.کی بهتر میشم

یه واقعیتی که همیشه درباره ام وجود داشته، اینه که وقتایی که دیگه خیلی زیاد بهم میریزم، انگار فقط زورم به ناخن هام میرسه

درکل آدمی ام که از ناخن بلند بدم میاد، و بلند ترین حالتی که معمولا داره، کمتر از دو میلی متره

امشب هم پناه بردم به ناخن گیر و ناخن هام رو از ته گرفتن

حتی شاید بعضی هاشون موقع کار اذیتم کنن یکی دو روز

امروز رو بیرون نرفتم

اما هرباری که میم سعی کرد مهربونی کنه، حسابی بهم ریختم

و بهش هم گفتم

اینکه از این دو سه روز بعد از قهر که انقدرررر مهربونه، متنفرم

برام آب خنک میاره، باهام شوخی میکنه، از کنارم رد میشه یه ماچ میکنه لپم رو، خودش کارهاش رو انجام میده، زرنگ و کاری و درسخون میشه، حتی اصرار میکنه که بریم بیرون

نهایتا تا فردا ادامه بده

شک ندارم برمیگرده به روال همیشه

حال روحیم علاوه بر تمام این ها، قطعا تاثیر گرفته از تغییرات هورمونیه، و صد البته دوری از آسنترا

و دروغ چرا، از همین الان میترسم از افسردگی بعد از زایمان

بگذریم

هوا حسابی شب ها خنکه، و امشب برای اولین بار کولر رو روشن نکردم

خونه هم وضعیت قابل قبولی داره

فردا یا تنها یا با میم، دو ساعتی میرم خونه مامان بزرگ که براش خیار شور درست کنم

سال قبل انجامش دادم و خیلی راضی بود و امسال هم دلش میخواست ،اما فکر کنم بخاطر شرایطم چیزی نگفت

اما دوست دارم برم، از معدود کارهایی هست که میتونم براش انجام بدم

شنبه که میم امتحان داره و احتمالا بعد از ظهرش عکس بگیریم

یکشنبه هم آش، خونه مامان

خونه ای که خیلی روزه نرفتم و اگر حالا حالا هم نرم، برام مهم نیست راستش

یادم نمیاد هیچوقت دلم برای خونه بابا، یا حتی خود مامان و بابا تنگ شده باشه

از این هم بگذریم

همچنان حالم بده و هیچ جوره نمیتونم برگردم به روال زندگی...

به زور نشستم پای یه سریال، اما بعید میدونم تموم شه این یک قسمت...

304.سالگرد

صبح که بیدار شدم، میم از کلاس برگشته بود

و قبل از اینکه بره ،ظرف های تمیز رو جابجا کرده بود و کثیف ها رو گذاشته بود تو ماشین و روشنش هم کرده بود

خیلی متاسفم که بابت همچین چیز طبیعی و عادی ، انقدر تو دلم ذوق کردم

چقدر خاک بر سر شدم که بهترین اتفاق زندگیم بشه اینکه بعد از ماه ها، همسرم یه کاری تو خونه کرده باشه

البته که در راستای موس موس های بعد از دعواست و ارزش آنچنانی پیشم نداره،مخصوصا اینکه مطمئنم تکرار نمیشه

بهرحال تشکر کردم و ناهار هم ماکارونی خواست که بار گذاشتم

صد بار به ذهنم اومد که عصر برم بیرون و هربار به یه دلیلی کنسلش میکنم

نمیدونم چرا انقدر تنبلیم میگیره

حسابی عادت کردم به خونه موندن

و شونصد تا کار درست میکنم که بی بهونه نمونم

مامان میم بهش زنگ زد و یادش انداخت که فردا سالگرد ازدواج مونه

راستش دیگه برام مهم نیست میم مناسبت ها یادش بمونه و کاری کنه

و از اون موقع میم صد بار پرسیده چکار کنیم؟برنامه چیه؟

این در حالیه که من حتی میخواستم عکس گرفتن رو کنسل کنم

هرچند نمیدونم اگر این زندگی ادامه داشته باشه، این عکس گرفتن هر سال با لباس سفید، میتونه یه رسم باشه یا نه

ببینیم چی پیش میاد

303.سهمت چقدره

درد دستم یه کوچولو بهتره

بعد از اینکه از مراسم عقد برگشتیم، میم همه مشتری ها رو کنسل کرد

این سه روز رو همش غذای بیرون خوردیم و دیگه نمیتونم

حتی یه لیوان تمیز هم نمونده و میم زحمت روشن کردن ظرفشویی رو به خودش نمیده

من هم نه میتونم و نه راستش دلم میخواد

فقط این وضعیت رو اعصابمه و نمیدونم تا کی میتونم خودم رو کنترل کنم و شروع نکنم به سابیدن

شاید همین امشب

همه اش یا خوابم و یا دراز کشیدم و دیگه نه بدنم و نه ذهنم، کشش نداره

کلا هم دو حالت دارم، ناراحت و عصبانی

بدترین حس ها بازم اومدن سراغم و انگار نمیتونم خودم رو بیرون بکشم

هر خط رو ده بار مینویسم و پاک میکنم

حتی نمیتونم بشینم یه قسمت سیت‌کام ببینم

تهوع،سردرد،کلافگی

لعنت به سهمت تو این حالم میم

302.برج زهرمار

انقدرررر برج زهرمارم امروز، انقدر بد انرژی ام که خدا به خیر بگذرونه

و میم تصمیم گرفته تو این روز فرخنده ، هم بریم عقد پسرداییش، هم شونصد سری مشتری بیاد خونه رو ببینه، اون هم خونه ای که دو روزه دست به کاری نزدم و میم به کثافت کشیده

ولی واقعا برام مهم نیست

نه برام مهمه الان که میخوابه چطور قراره یه ساعت دیگه تو مراسم باشیم

نه قیافه و لباس هامون برام مهمه

نه اینکه خونه این شکلیه و کسی میخواد بیاد

همه اش سوسه میاد، همش نیخواد مهربون و مظلوم باشه

بیشتر اعصابم خرد میشه من

این درد دست هام که نمیدونم کی قراره تموم بشه

هزار تا کار نکرده دارم و حوصله و توان هیچکدوم رو ندارم

از همه کس و همه چیز و همه جا متنفرم

301.واقعیت

واقعیت اینه که تو موضع ضعیفم من

مثلا نهایتش چی از دستم برمیاد؟

انقدرررر چشمام درد و سوزش داره،که هیچی خوبش نمیکنه

از کتف تا انگشت های دستم دردی دارن که میمیرم و زنده میشم

امروز مامان میم اومد

کلی حرف زد، من هم کمی حرف زدم

اما واقعیت اینه نا امید تر از اونیم که تلاشی برای بهبود کنم

دل شکسته تر از اونی ام که با یه ببخشید و ماچ زوری،آشتی کنم

راستش اصلا قهر هم نیستم

شکستم من

فقط برای اینکه بهم گیر ندن، اوکی دادم

البته که اگر اوکی نمیدادم، چکار میکردم؟؟

جدا شدن؟ با بچه تو شکمم؟

همه مون خوب میدونیم نشدنیه

پناه بردن به خانواده ام؟

من حتی نمیتونم یه درد دل ساده با پدر و مادرم داشته باشم

امروز از شدت تنهایی، مبل رو بغل کردم و زار زدم

مادر میم میگه به جای خونه نشستن و غصه خوردن، بگرد ، خرج کن ،...

ولی من احترام میخوام، نه خرج

البته شاید اشتباهم همینه

ولی دلم به چیزی جز احترام و محبت میم، راضی نمیشه

غصه ام میگیره وقتی به حرفاش فکر میکنم

دلم میسوزه برای خودم

برای این واقعیت که من محتاج و عاجزم

300.نفرین

از خودم متنفر میشم وقتی انقدر ضعیفم که نهایت کاری که میتونم انجام بدم نفرینه

ولی الهی جفت دستات بشکنه میم

از کتفم تا خود انگشتام،انقدر درد دارم که دارم میمیرم

حتی نتونستم تابه رو نگه دارم که نیمرو درست کنم

چون ضعف کردم و خواستم مسکن هم بخورم

به نون پنیر اکتفا کردم

اما تو، کل آشپزخونه رو به گند کشیدی و هزار مدل چیز کوفتت کردی

الهی صد برابر این درد رو بکشی مرتیکه بی انصاف

حتی وقتی صدای پات میاد گریه ام بند میاد

299.درد دارم

از شدت درد مچ دست هام بیدار شدم

واقعاً خیلی درد دارن و فقط تونستم با باند و روسری ببندمشون

حتی دیگه گریه ام نمیاد چون چشام بشدت میسوزه

کل دیشب ترس این رو داشتم بیاد بزنتم تو خواب و بچه ام یه چیزیش بشه

بله زندگی با یه مریض عوضی این شکلیه

نمیتونی تو خونه ات چند ساعت بخوابی

298.تصمیم جدی

جدی تصمیمم رو گرفتم و به مامان میم هم گفتم

این خونه ای که توش هستیم، به اسم منه

گفتم نه میفروشم و نه کرایه میدم

اما اینجا زندگی نمیکنم

میم باید یه خونه برای زندگی فراهم کنه

خود میم که جدی نگرفته

اما من اول با خانواده ها مطرح میکنم و بعدش هم لازم شد، قانونی

وقتی میگه هییییچ کاری نکردم تو این زندگی، وقتی منکر همه ی خوبی هام میشه، وقتی حرمت نگه نمیداره و حتی فحش و کتک هم براش مهم نیست، من چرا حرمت نگه دارم

حتی به مادرش گفتم این وند ماه با این وضعم به خونه و غذای میم خیلی خوب رسیدم

و دیگه ادامه نمیدم

و میخوام لااقل پای این دو مورد، جدی بمونم

وقتی انقدر بد توصیفم میکنه، بزار واقعا همینطور باشم

297.دنده لج

بالاخره کار به درگیری فیزیکی هم کشید

چون بلدی با مغز آدما بازی کنی

تحقیر کنی

گفتی همینه که هست

و کاری ازت(از من) برنمیاد

من هم گفتم باید خونه بگیری و اجازه نمیدم اینجا زندگی کنیم

گفتی میتونی،بکن

حال ندارم اوضاع رو تعریف کنم

فقط تنفر دارم نسبت بهت

و نسبت به اینکه واقعاً کاری ازم برنمیاد

وقتی که میگفتم برات بی ارزشم، نگفتی نه

و گفتی خب لابد هستی که میگی

به غذا هام گفتی گه

همه خوبی هام رو منکر شدی

و بهم پوزخند زدی و بی محلم کردی

خیلی خوشحالم بابت رابطه ی قشنگ مون

چون من خاک بر سر حتی برا این بچه احساس مسئولیت دارم

و نمیتونم اونجور که میخوام حتی دعوا کنم

میخوام بیفتم رو دنده لج