317.مهمونی
عصر مامانم زنگ زد که ما شب میخوایم بریم خونه ی فلانی، شما هم میاین؟
من هم گفتم میم که بیدار شد بهش میگم و خبر میدم
به میم گفتم و در کمال ناباوری گفت اوکی بریم
من هم به شماره ی مامان زنگ زدم که بگم میایم
بابام جواب داد
خیلی بد برخورد کرد
گفت آخه بچه هاشون هم اونجان و خیلی شلوغه و کی بهت گفته و...
گریه ام گرفت
و عکس العمل بابام ؟
کولی بازی و یه سری چرت و پرت
اول گفت شوخی کردم( که اصلا شوخی نبود حرف و رفتارش)
بعد هم الکی عصبانی شد
مامان هم زنگ زد بهم و گفت چی شده و بابات شوخی کرده خب و ...
و پرسید نمیاید؟ گفتم نه و گفت باشه
همین
این برخورد خانواده ی لعنتی منه
ماهی دوبار خونه اشون میرم از بس که بد میگذره به من و میم
یه کلمه حرف نمیزنن باهامون
جایی هم خواستم برم، اینجوری کردن
بعد من میام مینویسم که آره به من که حامله ام رسیدگی نمیشه
واقعاً لعنت بهتون
متنفرم ازتون
اگر میم امشب بیرون نمیبردم، دیوونه میشدم
اما حتی هوس این چند روزم(کیک خامه ای) هم نتونست از غمی که تو دلم دارم، کم کنه
روانی اید بخدا