247.خونه مادربزرگه

دیشب مامان باباها خونه مون بودن

خوش گذشت،مخصوصا اینکه خیلی کمک کردن و میزبانی خسته کننده نبود برام

کلا متوجه شدم که خیلی دوست دارم اگر مهمونم کمک کنه

و خیلی هم دوست دارم وقتی مهمونم،به میزبان کمک منم

چه عیبی داره؟

نمیفهمم چرا یه سری،بد میدونن این رو

مخصوصاً تو جامعه خودمون که آقایون همیشه ی خدا مهمونن

و یکی شون یه تکونی به باسن میارک شون نمیدن

دیشب باز هم موضوع جابجایی ما به خونه ی مامان بزرگم رو پیش کشیدن

موضع من مشخصه

من نه تو این خونه میمونم،نه میرم جایی که نزدیک خانواده باشه

من میگم نزدیک،و اونا حرف از خونه ای میزنن که یه طبقه مامان بزرگه،یه طبقه عمو،و یه طبقه هم بشیم ما

محاله همچین کاری کنم ،اون هم وقتی که میدونم بچه جونم چند ماه دیگه پیش مونه

با مامان و مادر شوهر و خواهر شوهر هم حرف زدم،گفتم نزدیکی ،اجازه ی دخالت میده،و من هم اجازه نمیدم احدی تو تربیت و سبک بچه بزرگ کردنم دخالتی کنه،منظورم خودشون هم بود

بعد از رفتن مهمونا ،یکی از دوستای میم اومد

من هم تو بحث شرکت کردم و یکی دوجا،نظر دادم

و خوشحال ترینم و به خودم افتخار میکنم

همینا

پ.ن:کاش همت کنم و برم بیرون ،باید به هر روز بیرون رفتن خودم رو عادت بدم

پ.ن:لعنت به قطعی برق

246.چند مورد

بعضی اوقات دوست ندارم تلفنی حرف بزنم

مخصوصاً اوایل روز

انگار یکم طول میکشه این توانایی رو بدست بیارم

اما خب یکی مثل مامان بزرگم،انقدرررر زنگ میزنه تا بالاخره جواب بدی

و اکثراً قبل از سلام،شروع میکنه به غر زدن

از دید اون که نگاه میکنم،میتونم درک کنم که دوست داره هر روز باهام ارتباط داشته باشه

اما خب این یه واقعیته که من ارتباط هر روزه رو دوست ندارم و نمیتونم

اصلا برام بی معنیه هر روز خدا با خبر شدن از امورات یک نفر

بگذریم

امروز باید تمام ظرف هایی که مطمئنم هر کدوم نیم ساعت وقت میبرن رو تمیز کنم،البته اگر تمیز شن،چون هیچ ایده ای ندارم شکری که تو کف تابه سنگ شده رو چطور میتونم حل کنم

حتی مطمئن نیستم که شام رو بیرون باشیم

چون روزمون با تماس رئیس میم شروع شد که کلی از برنامه شون ایراد گرفت

و با این قطعی برق،فکر نکنم میم فرصت کنه

طفلی نیم ساعته نیمروش یخ کرده و هنوز نتونسته بیاد بخوره

دیروز دعوا کردیم ولی زود حل شد

سر اینکه من بدم میاد از اینکه یه حرفی میزنه و عمل نمیکنه

کلی تندی کردم و گریه

اما میم شرایط رو کنترل کرد

و شبش رفتیم بیرون و کلی خوش گذشت

فقط مونده یه مورد

مامان میم و خواهرش،خیلی درباره بچه نظر میدن

اونجایی من حساس میشم که مربوط میشه به سلامتی بچه

مثل قنداق کردن و آب دادن به نوزاد و ...

چند باری از اینستاگرام براشون پست فرستادم،شاید متوجه بشن

اما خب مسخره میکنن اون پست ها رو و با شوخی جواب رد میدن

دیگه چیزی نمیفرستم

من برا بچه بزرگ کردنم لازم نیست به کسی توضیح بدم

خودشون نخواستن این راه مسالمت آمیز رو

وایمیستم بچه که اومد،جدی که برخورد کردم ،حساب کار دستشون میاد

245.چه غلطی کردم

خب

قرار بود برای فردا یه کیک درست کنم

کیکی که مثلاً خیلی پیچیده نبود

و امشب باید کرمش رو حاضر میکردم که تا فردا استراحت کنه

یک عااااالمه هزینه برد موادش

و ده برابر مواد ،ضرر زدم به آشپزخونه ام

تک تک ظرف هام به گند کشیده شده

لیسکم رو ذوب کردم

سر قوری سری چینیم رو شکستم

پرررر خونه شده از خورده چینی

و صد ها هزار خرابکاری دیگه

انقدرررر گریه کردم،انقدرررر بهم فشار اومد

شکرم سوخت،یه بار دیگه گذاشتم کاراملی بشه،گوله گوله سنگی تحویل گرفتم

شونصد تا تخم مرغ رو به فاک دادم برا ۸۰ گرم زرده

اما هرجوری بود یه ربع پیش کرم رو گذاشتم یخچال و تماااام وسایل رو ول کردم که فقط یکم آروم شم

نمیدونم این هممممه شکری که به تابه هام چسبیدن و شدن یه تیکه سنگ رو چکار کنم

یه دونه هم ظرف و قاشق تمیز وجود نداره

تنها امیدم ظرفشوییه

محبورم ظرف های تخم مرغی رو توش بزارم لا اقل

نمیدونم کیکش چطور بشه

یا اصلا همین کرم هم چطور باشه

فقط پشیمونم و دارم میمیرممممم

244.این چند روز

یکشنبه سالگرد آشنایی مونه

چند روزه تدارک می‌بینم یه کیک بپزم و خونه رو تمیز نگه دارم

میخوام شام رو هم خارج از شهر باشیم

دیگه اینکه خودم کادوم برخلاف تمام مناسبت های دیگه،خوب نشده

یه کتاب خیلی خوب،با چند تا عکس،حتی جعبه و کارت هم نتونستم بگیرم ،و تو کاغذ براش نوشتم

میم هم فکر نکنم چیزی گرفته باشه

و جالبیش اینجاست میخواست خانواده من و خودش رو دعوت کنه

که ظاهراً تونستم منصرفش کنم

به این بهونه که اونها نمیدونن که من و تو کی آشنا شدیم و...

پس برنامه فردا و پس فردام اینه

و یه کار دیگه هم باید انجام بدم احتمالاً تو این هفته یا هفته بعد

برای نینی یکی از دوستای دورم یه عروسکی چیزی بگیرم و برم خونه اشون

سختمه خودم خودم رو دعوت کنم

اما خب مجبورم

چون جوجه مون هیچ بچه ای دور و ورش نیست

و باید این دایره رو وسیع کنیم،اون هم با آدمایی که بچشون هم سن و سال بچه مونه

امشب از یه خانم که طلاق گرفته و بچه اش پیش خودشه،خیلی ری اکشن زشتی گرفتم به بارداریم

و همش درباره سقط و ... حرف میزد

اما خب دلم نیومد چیزی بگم

امیدوارم کیکم خوب دربیاد چون یکم زیادی هزینه برداشته

و طبق معمول با رسپی تاراپارسامهر درستش میکنم

معرکه اس این دختر

همینا فعلا

243.عجیبه،نه؟

به ضرب و زور و استفاده از پادکست و یوتوب،خونه رو به حالت نرمال برگردوندم،و خودم هلاکم

قراره مشتری بیاد فردا

و این درحالیه که تصمیم قطعی نگرفتیم که بفروشیم یا اجاره بدیم

پیشنهاد نهایی من این بود که یه فرجه مثلا دو هفته ای بزاریم

خونه رو برا اجاره بزاریم دیوار و بنگاه

و خودمون هم تو این مسیری که وسط شهره،دنبال خونه باشیم

اگر دیدیم جفت و جور میشه،که فعلا بسنده کنیم به این انتخاب سیف و امن

مخصوصا این یه سال آخری که میم باید به دانشگاه هم برسه

اگر هم دیدیم تو این دو هفته ،خونمون نه رهن و نه اجاره اش کافیه برای کمک به یه خونه دیگه گرفتن ،دل رو به دریا بزنیم و وارد کار شیم

به میم هم گفتم،بزرگترین ترسم اینه که میم نرسه این همه کار رو با هم هندل کنه

وگرنه که ریسک بازار و شریک و ... اوکین برامون

امروز کلی کلنجار رفتم با خودم

که تو کار میم دخالت کنم یا نه

که دیدم میشه یه جورایی کمکش کرد

درواقع به زندگی مون کمک کردم،چون اگر شغلش رو از دست بده،نمیتونیم دووم بیاریم

تصمیم هم گرفتم انقدر به خوابم گیر ندم شاید خودش درست شد

امیدوارم یه خونه قشنگ نصیب مون بشه

خونه خودمون رو الکی از دست ندیم

کارهای میم رو روال باشه

و بچه جونم حالش خوب باشه،چون کم کم دارم نگران میشم که حرکاتش رو حس نمیکنم

دوست دارم این زندگی سگی رو

242.خونه

هی به زور خودم رو میکشم این ور اون ور

مینویسم،مشغول دوره صندوق طلا میشم،دوره ی هلال احمر رو ادامه میدم،میخوابم،سعی میکنم به خونه برسم

اما خب واقعیت اینه استرس خونه فلجم کرده

حالم بده و کاریش نمیشه کرد

ترس از اینکه چی پیش میاد

فشار همچین تصمیم بزرگی

داره لهم میکنه

چرا باید یه سری بدیهیات،یه سری نیاز های اولیه ،انقدر دردسر ساز بشن؟

خب یه خونه معمولی چیه که آدما آرزو به دل میمونن؟

بعد مثلا یکی مثل پدر میم میگه باید الان حداقل ۵۰۰ میلیون برا رهن داشتین

مرد حسابی،خود تو ،تو این دو سال ۵۰ میلیون پس انداز داشتی که به من جوون اینطور میگی

پاره شدیم از هزار جهت

کاش لااقل آدما با حرف هاشون حس ناکافی بودن و بد،ندن

کاش کسی بود یکم باهاش حرف میزدیم،مشورت میکردیم

دورمون پره از به سری کارمند که تو زندگی شون یه بار هم ریسک نکردن

بخور و نمیر پیش رفتن

واقعا باید چکار کنیم؟

و باز هم میپرسم ،چرا باید یه جوون مغزش به گا بره برا فراهم کردن یه چیز ساده مثل خونه؟

241.چی درسته ؟؟

میم

دیشب افتضاح بود کیفیت خوابم

تا صبح بیدار بودم با حال خیلی بد

و برا اینکه یکم سرگرم شم،رسپی کیک هایی که میتونم برا سالگردمون بپزم رو نگاه میکردم

و تو بعد از چهار پنج ساعت بازی،خوابیدی راحت

امروز هم با صدای وویسی که گوش میدادی بیدار شدم

رئیست بود که داشت برای آخرین بار بهت هشدار میداد که اگر نمیتونی منظم باشی ،دیگه ادامه نمیدیم

تو این نیم ساعت،هزار تا فکر به سرم هجوم آورده

واقعاً تو بقیه زمینه ها هم همینقدر بی نظمی میم

برات یه دفترچه مخصوص ثبت ساعت کاری مشخص کنم ؟

هر شب باهم چکش کنیم؟

یا زیاده رویه و بزارم به حال خودت باشی ؟

دخالت کنم یا نه؟

بهت حق بدم وقتی اینجوری تحت فشاری،به بیرون رفتن نرسی؟

به رابطه داشتن نرسی؟

به انجام یه سری از کارهای خونه (خرید ،بیرون بردن آشغال ،جارو،فقط همین سه تا) نرسی یا حوصله نداشته باشی؟

خشم و استرست رو ،رو من خالی کنی ؟

نمیدونم چی درسته چی غلط

و دویست هزار تا فکر،داره مغزم رو میجوه

مغزی که استراحتش کم و بی کیفیته

240.بزرگسالی یا پیری ؟

هیچ وقت فکر نمیکردم به این زودی به این مرحله برسم

چند شب پیش که رفتیم پیتزا بخوریم

به یه حقیقت پی بردیم

اینکه من و میم،دیگه پیتزا دوست نداریم

و این خیلی غم انگیزه

چند وقتیه متوجه اش شدم،اما انگار هی میخوام انکارش کنم

هی مدل های مختلفش رو امتحان میکنم

اما نه

دیگه تموم شد هوس کردن پیتزا

و خب ظاهرا خیلی غذاهای دیگه رو بهش ترجیح میدم

انگار دارم با یه بخش از کودکی و نوجوانیم خداحافظی میکنم

چطور انقدر سریع پیر شدم؟به کجا چنین شتابان؟؟!

239.نقد سریال مدرن فمیلی

خب،همونطور که گفتم،باید هرطور شده خودم رو وارد این مسیر کنم

از اینجا نوشتن و حرف زدن تو جمع های صمیمی شروع میکنم

درباره فیلم،سریال،کتاب،‌...

الان هم فصل چهار سریال مدرن فمیلی رو تموم کردم

و فهمیدم یکی از مشکلاتم،که تو اغلب زمینه ها مچ خودم رو در نهایت گرفتم ،تلنبار کردنه

سالهاست این سریال رو تو هاردم با خودم حمل میکنم

و شروع نمیکردم

و الان دارم آنلاین میبینم

یعنی علنا حتی الان که پیگیرشم،اون دانلود ها بدرد نمیخورن

و من هزار تا سریال رو با وسواس دانلود کردم،اسم گذاشتم و فایل بندی کردم

مثل هزار تا کتابی که گذاشتم برا یه وقت مناسب

و هزار تا برنامه ی دیگه

بهرحال ،سریال ۱۱ فصله

یعنی من نصفش رو کمتر دیدم

اما خب اینطور نیست که قابل قضاوت نباشه

چون کافیه شخصیت ها و مدل شوخی ها دستت بیاد

هر قسمت داستان خودش رو داره

واقعاً یه سریال بعد از هاو آی مت تونست بعضی وقت ها من رو بخندونه

و جالبیش ابنجاست اکثرا با سکانس های کمرون خنده ام میگیره

یه مرد گی،که من شخصاً گارد دارم نسبت به همچین شخصیتی

و صادقانه میگم ،همچین کاراکتری شده مورد علاقه ام

مدرن فمیلی سریالیه که باهاش خوش میگذرونم

شوخی هاش رو دوست دارم و مدل طنزش رو میفهمم

کاراکتر ها تکلیف شون مشخصه،حتی اگر اگزجره بنظر بیان

الکی چیزی رو طول نمیده و تو بیست دقیقه تمیز کار رو جمع میکنه

تا اینجا که هرچی به ذهنم اومد رو ثبت کردم

شاید بعداً تحت تاثیر نظراتی که میخوام درباره اش بخونم،چیزی اضافه کردم

همین

238.جنون خرید

یکی از چیزهایی که آزارم میده و کلی ذهنم رو مشغول خودش میکنه،خرید های هیجانیم هست

لعنت به خرید اینترنتی

در عرض چند دقیقه انگار میزنه به سرم و کارتم رو خالی میکنم

همین دیشب هول هولی چند تا لباس برا بچم خریدم،الان چک کردم همه رو اشتباه آوردم

خیلی خودخوری میکنم سر این قضیه

اصلا اون طرح و مدل هایی که میخواستم موجود نبوده،رفتم یه سری دیگه رو خرید زدم

منتظرم میم بره سراغ کارهاش که ه به پشتیبانی سایت شون بگم

هرچند محاله قبول کنن

یه تودولیست سنگیییین هم نوشتم

باید تو این یکی دو هفته انجام بشن

و منم در اوج بی حوصلگی ،فقط دلم میخواد یا بیرون باشم یا با آدما معاشرت کنم

237.توان ندارم

باید خونه رو تمیز و مرتب کنم و نگهش دارم

چون آگهیش میکنیم و به بنگاه هم میسپریم

یعنی هنوز شروع نکرده،متنفرمممممم

خیلی خیلی سختمه

دیگه گشتن برای یه خونه که بدرد بخور باشه و با بودجه مون همخوانی داشته باشه،بماند

امشب خانواده میم مخصوصا پدرش،میگفتن باید پس انداز کنید

چشم عباس آقا

از این بدیهیات هم میگذرم حتماً

نمیدونم چی پیش میاد ،فقط میدونم نه جون دارم برا اسباب کشی،نه خونه کرایه دادن و گرفتن

و از میم هم آبی گرم نمیشه،نمیدونم چرا

کاش یکی دیگه بود به جام این کارهارو انجام میداد

بازدید رو کجای دلم بزارم من

236.ممنونم

تو اسنپم به سمت خونه خاله

مامان گفت نمیاد

راننده عین گاو میرونه

و من هم چشمام خیسه از بحثی که با میم داشتیم

مردک بی محبت و قدرنشناس

موفق شدم خودم رو کنترل کنم و بهش پیام ندم

و باید مقاومت کنم

نمیدونم چی پیش میاد

فقط میدونم حوصله ی درست کردن این مشکل رو ندارم

اینی که همیشه ی خدا ازم ایراد بگیره و بهم تذکر بده

انگار هرچی بیشتر براش احترام قائل میشم،هوا برش می داره که تحفه است

نمیدونم چطور میتونه نگاه بالا به پایین و عاقل اندر سفیه بهم داشته باشه

منی که هر روز خدا سعی میکنم به جای ایراد گرفتن و گیر دادن،بهش پر و بال بدم

میم

تا یه ذره میام احساس خوشبختی کنم،میرینی تو همه چی،مرسی

235.گرما

جمعه عالی شروع شد

خونه رو نسبتاً زیاد سابیده بودم و تمیز بود

وسایل صبحانه رو جمع کردم و با میم رفتیم تو دل طبیعت و کلی خوش گذشت

اون چند دقیقه که به میم تکیه داده بودم و هوای تمیز و خنک رو نفس میکشیدم،معرکه بود

برا ناهار رفتیم خونه باغ خاله میم

یه نهار مضخرف خوردیم و من کلی با خاله میم درگیر بودم

من از آدم هایی که تو جمع،حرف های زشت میزنن و اسم اندام های خصوصی رو راه به راه میارن،متنفرم

مخصوصا اینکه فهمید حساسم،شوخی هاش رو بسمت من آورد

نمیفهمم چرا باید کسی اینطوری باشه

و نمیدونم باید چکار کرد تو اون شرایط

بعد از ظهر هم خواستیم برگردیم

و ما از ساعت ۳ تا ۷،تو راه بودیم

هوا گرم بود و ماشین خراب

و مسیری که یکساعت کمتره،چهار ساعت علاف مون کرد

بیشتر از من،میم اذیت شد

من رو رسوند خونه و رفت که به ماشین برسه

و من هم خوابیدم تا الان

دیروز انقدر اذیت شدم تو ماشین،که دور از چشم میم،چند باری گریه ام گرفت

دلم میخواد فردا برم خونه خاله،اما خب نه ماشین دارم،نه میم راضیه

وای چقدر مغزم شلوغه

باید دست از سرزنش خودم بردارم

234.راه حل من

این موضوع رو میخواستم تو تراپی مطرح کنم

اما خب میخوام از همین الان شروع کنم به روشی که فکر میکنم موثره

مشکلم چیه ؟

نمیتونم با آدم ها،درباره چیزهایی که بلدم،حرف بزنم

اصلا منظورم یه موضوع تخصصی یا یه بحث عجیب و غریب نیست

مثلا تو یه جمع چهار نفره،که هر چهار تا یه سریال رو دیدیم و بقیه دارن راجع بهش حرف میزنن،من لال میشم

و حتی وقتی نظرم رو جویا میشن،میگم نظری ندارم

حالا شاید من دقیق تر دیده باشم،و اطلاعاتی شنیدنی هم داشته باشم

اما خب سکوت میکنم

درباره کتاب هم همینطوری ام

وقتی بحث یه کتاب پیش میاد ،انگار نه انگار خوندمش

و این ویژگی من فقط راجع به فیلم و کتاب نیست،به محض اینکه بحث به یه سمت مشخص میره،من سکوت میکنم

و میخوام بعنوان مقابله،فعلا بنویسم درباره چیزهایی که میبینم و میخونم

و برام مهم نباشه هزار بار همچین قولی دادم و انجام ندادم

امیدوارم درست شه این موضوع

233.کتلت

یکم بهترم

میم گفت به اون آگهی پیام بدم که نمیایم برای تخت

و خب قاعدتاً ایشون هم از خجالتم در اومدن

و واقعاً هم حق داشتن،یک هفته است منتظرن ما بریم

اما خب این مدل کارها برای میم راحته و برای من،عذاب الهی

دوست دارم رو حرفی که میزنم بمونم،مهم هم نیست طرف مقابل کاملا غریبه است و به من دسترسی نداره

اما خب چون خود بخود خلقش تنگه،اصراری نکردم که بریم یا اینکه چه حس بدی بهم دست میده وقتی بدقولم میکنه

دوست داشتم حالا که نمیریم شهرستان،برم خونه خاله با مامان

اما خب مامان نمیاد و من هم نمیرم

این مدت که مریض احوال بودم ،تک تک بسته های پستی رو میم تحویل گرفته،و این یعنی تمام کادو هایی که سفارش دادم براش رو دیده

ازش دلخورم که تو اون دو روز،دست به سیاه و سفید نزده

و خونه انگار سالهاست تمیز نشده

و بهش هم گفتم این قضیه رو

اما این رو هم زیاد کش ندادم

دلم میخواد کتلت بپزم ،اما چون بار اولمه و از رنده متنفرم،میدونم تا شب طول میکشه

و همچنان دلتنگ مامانم،یه خورده کمتر از دیشب

امروز روز پرکاریه،ببینیم چی میشه

232.دلتنگ مامان

بالاخره امشب برگشتیم خونه

و بله،پروردگار مودی بودن،گریه اش گرفته

چرا؟

چون دلش مامانش رو میخواد

بخدا که من اصلا جنبه ی خیلی نزدیک بودن رو ندارم

حالا نه که همه چیز گل و بلبل بوده باشه تو این ۲۴ ساعتی که خونه اشون بودم،اما خب گریه دارم

گهواره و صندلی ماشین بچه رو گذاشتیم انباری

و دلم میخواد برای بار هزارم بشینم چند تا اسباب بازی و لباس هاش رو ببینم

خونه یکم کار داره،که فکر نکنم قبل انجام شون دلم راضی به خوابیدن بشه

بعد از اون هم خواب،امیدوارم بالاخره خوب بخوابم

چون حالم همچنان خوب نیست زیاد

میخواستم فردا عصر برم خونه خاله،که با مامان و دختر خاله و... با هم باشیم

اما خب میم فعلا اوکی رو نداده

و اعصابش هم نمیدونم چرا ،ولی خورده

فکر کنم مشغول بازی باشه

دلم گرفته

دلم تنگت شده مامان

231.حالم بد بود

خب،کل دیروز و امروز خواب بودم

فقط امروز عصر از مطب دکتر زنگ زدن و با میم رفتیم

گفت ورم معده داری و فشارت خیلی پایینه

درست و غلطش رو نمیدونم

فقط میدونم این دو روز مردم از خستگی و خواب و درد و نفخ و...

و این یعنی قاعدتاً قسمت زیادی از برنامه ها،کنسل شدن

فعلا که خونه مامانم

برا بچه جونم امشب صندلی ماشین گرفتیم

فردا هم احتمالا بریم تختش رو بیاریم

نمیدونم میم که هنوز بیداره،چطور میخواد رانندگی کنه

واقعاً اطرافیان درست میگن ،وقتی خودمون این مدلی هستیم،چه انتظاری داشته باشیم که بچه درست بخوابه؟

چون این ثابت شده است که الگوی بچه،رفتار ماست

امیدوارم این هم درست شه

یکم بهترم،و میترسم دوباره دچار شم به اون کرختی

چون همین الان هم خونه به گند کشیده شده

دوست دارم بچه جونم

230.چرا اینطوری ام!

خیر سرم خواستم از اینستا فاصله بگیرم ،فقط. با دیدن به ویدیو یوتوب ،هوس چیپس کردم و الان دارم میترکم

و در انتظار معده درد نشستم

سه شنبه دوستام میان خونه ام برا شام

و هیچ ایده ای ندارم چه گلی به سرم بگیرم

چی بپزم؟چیکار کنم؟

چهارشنبه هم با مامان باید برم آرایشگاه که موهاش رو کوتاه کنه

میخواستم بگم بعدش بیاد اینجا و با هم نون بپزیم

اما خب حال و حوصله ی آماده سازی موادش رو ندارم

شاید موکول کردم به هفته بعد

یه لیست نوشتم برا تمیزکاری خونه

اما خب با این وضعیت خوابم،نمیدونم کی همت کنم و انجامش بدم

یعنی یه تایمی در روز تو ذهنم کلی برنامه میچینم،آخر شب من میمونم و کلی خاک که نمیدونم از کدوم شروع کنم به سرم ریختن

همین مهمونی هم ایده خودم بود

خب که چی ،به دوستات بگو بیان خونه ات اون هم حتماً برا وعده،نگ بزن از شهرستان که دخترخاله ات رو بفرستن و چند روز اینجا باشه ،با مامان برنامه ی نون پختن بچین که بیاد و با غرغر اعصابت رو به گه بکشه،بگرد تو دیوار تخت پیدا کن برا بچه اون هم تو یه شهر دیگه که چند روز با میم نتونین بیدار شین و برین بیارینش،به سرت بزنه عروسک بخری برا یه بچه که جدیدا تو استخر غرق شده و نجاتش دادن،برو برا سیسمونی بچه بقیه لوازم رو بخر و شروع کن به دوخت و دوز،...

چته زن ؟

بتمرگ و دوشت رو بگیر و آب یخت رو بنوش

کجا میری؟چرا هی مهمون؟چرا هی برنامه؟؟؟

229.دوست داشتن

میم

ابن همه ازت غر میزنم اینجا

بزار این جمله ی قشنگت رو هم ثبت کنم

چقدر انسان جسور می‌شود وقتی مطمئن است کسی دوستش دارد

228.نصیحت بابا

این احتمالاً چندش ترین مطلبی هست که مینویسم

اما خب زندگی منه،مغز منه،خاطرات منه

چه چندش و چه مطبوع

بابا

خیلی وقت ها یاد یکی از پرتکرار ترین نصیحت هات میفتم

اما بیشتر ،وقت هایی که توالت رو با کلی حس بد،میسابم

نمیدونم چرا باید کسی همچین چیزی رو بارها برای بچه اش تعریف کنه

بچه ای که ناخودآگاه همین الان هم پر از حس گناه میشه

چون اون بچه،بارها تو رو تو اون موقعیت،تصور کرده

پدرش رو

پدرش رو تو اون وضعیت خفت بار و حال بهم زن انگار دیده

چرا باید بهم میگفتی که من سرویس بهداشتی مدرسه ها رو که میشستم،با ناخن،گه خشک شده ی بچه های مردم رو پاک میکردم

چرا بابا؟؟

بخدا که خیلی عذابم دادین با مامان

این شد نصیحت ؟

من از این باید نتیجه بگیرم که درس هام رو خوب بخونم،که مثل داییم دکتر شم؟یا حداقل یه معلم ساده،که دستم تو جیب خودم باشه؟

هزاران چیز مضخرف دیگه رو بهم میگفتین

واقعاً اگر مثلا تنبیه فیزیکی میشدم از طرف تون،انقدر روحیه ام به گا می‌رفت ؟؟

من این گه هایی که به مغزم چسبیده رو با کدوم ناخن پاک کنم بابا؟؟

منی که طبق معیار های چرت و پرت جامعه و پدر و مادر،متاسفانه بچه خیلی خوبی بودم

چرا باهام این کار رو کردین ؟

چرا باهام حرف میزدین؟

هر روز دارم دست و پا میزنم که یکم،فقط یکم فاصله بگیرم از مضخرفاتی که تو مغزم فرو رفته

227.چرا انقدر متفاوت؟

پیج اینستاگرم مورد علاقه ام؟

رسول آجیلیان

یعنی آرزومه همچین پیجی داشتم

همچین محتوایی،همچین کیفیتی

و واقعاً غبطه میخورم به اینکه یه آدم چقدر چیزهای مختلفی رو تجربه کرده

به این فکر میکنم که حتی اگر امکانات تولید محتوایی در این حد با کیفیت رو داشتم،میتونستم کدوم لحظات زندگیم رو به تصویر بکشم؟؟

226.دخالت!

از همین الان میخوان حتی تو پوشش بچه ام دخالت کنن

انقدر عصبانی و حرصی ام،که نه میتونم شرایط رو توصیف کنم،نه میتونم تصمیم درستی بگیرم

چرا باید هر مرحله رو پرچالش تر کنن برام؟

ول کنید،اذیتاش رو خودم تنهایی میکشم ،نمیخواد براش تعیین تکلیف کنید!

چطور میتونم بدون اینکه بد بنظر بیام(مخصوصاً به چشم میم)،تصمیمات خودم رو عملی کنم ؟

باید حسابی فکر کنم و از همین الان آماده شم

225.برای میم

مصیبت نه زیاد جدید مون،فعالیت هایی هست که یه ساله روزانه چند ساعت مشغولی

امشب که جلسه داشتی،حس های متناقضی داشتم

از یه طرف خوشم نمیاد کسی اینجوری باهات حرف بزنه

از طرف دیگه ،دلم خنک میشد

خیلی واضح بهت گفتن به تو مربوط نیست

میم

بنظر من هم اگر این رو رعایت میکردی زندگی مون خیلی بهتر میشد

رعایت اینکه برای کاری که باید ،انرژی و وقت بزاری

انقدررررر مشغول فرعیات میشی،که همه چیز به فاک میره

بنظرم تویی که تو کارهای شخصیت موندی،ماهی دو سه بار اون هم با اون مصیبت ،حموم میری ،لازم نکرده بیای یه کنفرانس رو برنامه ریزی کنی

تویی که دومین هندزفری رو گم کردی (بله،اونی که مال من بود و به جای مال خودت که گم کردی،برداشتی)،تویی که از ریز ترین مسایل تا درشت و مهم ترین ،گیج میزنی،تویی که حتی تو شغلت موفق نیستی،بیخود انقدر تو این راه انرژی میزاری

در طول هفته،اندازه ی یه روزت که با دوستان راه دورت معاشرت میکنی،باهام حرف نمیزنی

با وجود همه این ها،بهم برمیخوره وقتی کسی حتی به حق ،باهات تند برخورد میکنه

ناراحت میشم از اینکه دو روزه الکی خونه رو میگردی تا شاید پیدا سه هندزفریت

و نگرانم از آینده ی این بچه...

224.بی احترامیه؟

امروز تونستم با آلارم بیدار شم

رفتم و با مامان دلمه پیچیدیم

و حتی خوابیدم

میدونی از چی ناراحتم؟

از اینکه مادربزرگم زنگ زد که دعوتین خونه ما

با اینکه مامان گفت که دلمه میپزم و من اونجا ام

کلی اصرار کرد من هم برم

اما خب دوست ندارم مریض شم،چون به مناسبت برگشت از حج بود مهمونی

بابام غذا خورد و یه چرت زد

و قبل اینکه بره بیرون،از اون ماچ ها کرد که ازشون متنفرممممم

نمیدونم چرا باید همچین صدای گوشخراشی رو کنار گوش کسی ایجاد کرد

فکر که میکنم بهش،از حرص دندون هام رو فشار میدم

اما بابا یه بار هم نگفت بمون،نرو

خیلی به من و میم بی احترامی میکنن

خیلی کارشون زشت و معذب کننده است

و علاوه بر این،عواقب بدی برای خودشون و حتی من داره

اصلا سیاست ندارن خانواده ام

اما خب فکر نکنم بحث سیاست باشه

با من و میم که همسر منه،اینجوری ان

مثلا میخوان نشون بدن ناراحتن از اینکه میم اذیتم میکنه و بهشون بی احترامی شده

من دوست داشتم شام بریم بیرون و تو هوای آزاد دلمه بخوریم

اما خب خونه ام و از معده درد به خودم میپیچم

223.خسته ام

مهمون هام اومدن و رفتن

با خودشون سه نفر دیگه آورده بودن

حالا من محض احتیاط یکم بیشتر غذا پخته بودم

اما نه اندازه ی سه تا آدم بزرگ دیگه

به هر بدبختی بود گذشت

ولی واقعاً خیلی زیاد اذیت شدم

و تازه بعد از رفتن شون،دوستای میم اومدن

و من هم وسطش با اشاره ی میم،اومدم تو اتاق که راحت باشن

اما فقط و فقط دلهره دارم

که میم قراره چه گندی به آشپزخونه و وسایل ها بزنه

انقدر خسته و بی اعصابم که خوابم نمیبره

معده ام که پدرم رو درآورده امروز

فردا هم به صرف دلمه راهی خونه مامان میشم

دوست داشتم تو پیچیدن اش هم باشم

اما خب ظاهرا فقط به خوردنش میرسم

دلم خوش بود لااقل فردا تمیزکاری ندارم

زهی خیال باطل

کاش الان خوراکی داشتم و مدرن فمیلی میدیدم

222.چرا غر زدم؟؟

کسی که یک ظهر زنگ میزنه و اطلاع میده که عصر میایم خونه تون چیه؟

مهمون

کسی که بعد این تماس،هنوز هم نیومده چی؟

یه آدم بیشعور

بماند که با سرعت دویست تا با میم خونه رو سابیدیم

کلی هزینه کردم که یه پذیرایی مناسب عصر داشته باشم

کلی میوه و خوراکی و ...

اما الان مجبور شدم شام هم بپزم

خب واقعاً هزینه به کنار،زحمت هام چی؟؟

میم قرار کاری داشت کنسل کرد

قرار با دوست هاش رو به شب موکول کرد

خودم که از صبح درگیر آزمایشگاه و بهداشت و...بودم،دوست داشتم امشب استراحت کنم

اما خب باید مشغول غذا و سالاد و... بشم

که اگرررر یه وقت تشریف آوردن،زشت نباشه

من بمیرم هم یه بار دیگه از بی معاشرتی غر نمیزنم

221.تو مریضی

مامان

انقدرررر عمیق آزارم میدی که نمیدونم به کی،به چی،به کجا پناه ببرم

با نگاهت،با حرفات،با لحن مضخرفت گند میزنی به مغزم

ارتباط نداشتن باهات خیلی کم هزینه تر از باهات بودنه

چون بی اغراق تو دو دقیقه،چنااااان ریدمانی به روح و مغزم میزنی که باید چند هفته مشغول تمیزکاری باشم تا شاید یکم از این کثافت کم شه

بخاطر اذیت های تو،به همه گیر میدم

با خودم درگیر میشم

انقدر که دلم میخواد بلایی سر خودم بیارم

با میم

انقدر مشکلات مون میزنه بیرون که میخوام یه بلایی سر اون هم بیارم

آدما که بماند،با وسایل هم درگیر میشم

لعنت بهت که سه ساله تراپی میرم و دارو و تلاش و...

ولی با یه جمله ات گند میزنی به همه چیز

لعنت بهت که به دنیام آوردی

آدم مریض

220.میتونم؟

ساعت از یک و نیم هم گذشت اما میم نیومده هنوز

رفته باغ با دوستاش

و من هم از صبح خونه مامانم

و پدر و مادرم خوابیدن

تصمیم گرفتم به ادامه ی نوشتن بلاگفا تو دفتر بپردازم

خیلی کند پیش میرم

چون خیلی سخت تر از یه رونویسی ساده است

حتی گریه ام میگیره بعضی جاها

مشکلاتم با میم یهو ورمیاد

و میبینم چقدر یه سری چیز ها طولانی مدت اذیتم میکنه

مثلا فهمیدم من از بهمن ۴۰۲ درگیر پا دردم

و هنوز هم بشدت اذیتم میکنه و علیرغم کلی پیگیری،خوب نشدم

میبینم که از روز اول برای کارهای خونه چالش داریم

و میم بدتر شده که بهتر نشده

هنوز ده تا رو هم ننوشتم،اما خیلی خیلی خسته ام

و فکر میکنم دلیلی که نمیتونم جلسات تراپی رو هم یادداشت کنم،همین سخت بودنشه

انقدر شفاف و واقعی همه چیز رو توصیف کردم که انگار با خوندن غم ها،غمگین میشم،با شرایط حساس استرس میگیرم و با توصیف گریه هام،اشک هام میریزه

نمیدونم اصلا توان تموم کردن اش رو دارم یا نه...

219.بهتر میشد؟

انقدرررر حسودیم میشه به کسایی که حالا یا بخاطر سن ،یا شرایط،کوچک ترین اطلاعی از فضای مجازی ندارن

عکس پروفایل شون پنج ساله عوض نشده،اون هم رندوم ترین عکس ممکنه

این چند روز مثل ندید بدید انقدر سرم تو گوشی لعنتی بوده که رسماً حالت تهوع میگیرم

خیلی حالم بهم ریخته و از همه چی بدم میاد

الان فقط دلم میخواست هیچ کدوم از وسایل خونه،تعمیر لازم نبودن

تو یه خونه تازه ساخت دو خوابه مینشستیم

و انقدر سرم تو گوشی نبود،حتی برای کارهای مفید

شاید تو این شرایط از شر سردرد و کلافگی خلاص میشدم

218.دسته گل

بعد از مدت ها که از ماشین استفاده کردم ،شونصد بار خراب شد و کلافه ترینم الان که با بدبختی خودم رو به خونه مامان رسوندم و تا خرخره باقلوا و آب خنک خوردم،تازه یکم حالم جا اومد نمیدونم فردا شب چی میشه فقط از دوستم قول گرفتم هرچی که شد،به دوستی مون خدشه ای وارد نشه خونه طبق معمول رسیدگی میخواد و چون میم انقدر غر میزنه،بد تر مغزم لج میکنه باهام دعوا میکنه که چرا بهم میگی کار خونه رو انجام بده و تنها کار میم،بیرون بردن آشغاله حتی پوست میوه و آجیل رو رو مبل میریزه و بله،مقصر منم که خونه همیشه دسته گل نیست کارهای فردام،صرفا برای نظم مغزم تمیز کردن فریزر آوردن وسایل یخچال و فریزر و چیدن شون لباسشویی بقیه روتین ها مثل غذا و ظرف و... شب هم که مراسم آشنایی و در آخر ،اگر پدر و مادرم با دیدن تی ان تی و سریال های چرت انقدر حال نمیکردن،هم خوشحال تر بودم و هم اعصابم آروم تر