هی به زور خودم رو میکشم این ور اون ور

مینویسم،مشغول دوره صندوق طلا میشم،دوره ی هلال احمر رو ادامه میدم،میخوابم،سعی میکنم به خونه برسم

اما خب واقعیت اینه استرس خونه فلجم کرده

حالم بده و کاریش نمیشه کرد

ترس از اینکه چی پیش میاد

فشار همچین تصمیم بزرگی

داره لهم میکنه

چرا باید یه سری بدیهیات،یه سری نیاز های اولیه ،انقدر دردسر ساز بشن؟

خب یه خونه معمولی چیه که آدما آرزو به دل میمونن؟

بعد مثلا یکی مثل پدر میم میگه باید الان حداقل ۵۰۰ میلیون برا رهن داشتین

مرد حسابی،خود تو ،تو این دو سال ۵۰ میلیون پس انداز داشتی که به من جوون اینطور میگی

پاره شدیم از هزار جهت

کاش لااقل آدما با حرف هاشون حس ناکافی بودن و بد،ندن

کاش کسی بود یکم باهاش حرف میزدیم،مشورت میکردیم

دورمون پره از به سری کارمند که تو زندگی شون یه بار هم ریسک نکردن

بخور و نمیر پیش رفتن

واقعا باید چکار کنیم؟

و باز هم میپرسم ،چرا باید یه جوون مغزش به گا بره برا فراهم کردن یه چیز ساده مثل خونه؟