221.تو مریضی

مامان

انقدرررر عمیق آزارم میدی که نمیدونم به کی،به چی،به کجا پناه ببرم

با نگاهت،با حرفات،با لحن مضخرفت گند میزنی به مغزم

ارتباط نداشتن باهات خیلی کم هزینه تر از باهات بودنه

چون بی اغراق تو دو دقیقه،چنااااان ریدمانی به روح و مغزم میزنی که باید چند هفته مشغول تمیزکاری باشم تا شاید یکم از این کثافت کم شه

بخاطر اذیت های تو،به همه گیر میدم

با خودم درگیر میشم

انقدر که دلم میخواد بلایی سر خودم بیارم

با میم

انقدر مشکلات مون میزنه بیرون که میخوام یه بلایی سر اون هم بیارم

آدما که بماند،با وسایل هم درگیر میشم

لعنت بهت که سه ساله تراپی میرم و دارو و تلاش و...

ولی با یه جمله ات گند میزنی به همه چیز

لعنت بهت که به دنیام آوردی

آدم مریض

157.دور میشم

واقعا حوصله ی کامل تعریف کردن ندارم

اما امروز باز هم دلم رو شکستی مامان

و من هم بازم دلت رو شکوندم

یه ذره سیاست نداری

هرچی که دلت میخواد رو در لحظه به زبون میاری

بدترین ری اکشن ها رو داری

و کلا تو ذوق میزنی

نتیجه؟

از خونه تون که بیرون زدم،پیام دادم که اگر بیام پیشت و تو خونه ات،خرم

و حتی با دلجویی تلفنی بابا و احساس پشیمانی و دلتنگیم،ازت دوری میکنم

143.میشه نری مامان ؟

امروز و دیشب حسابی به خونه رسیدم

اما خب فکر نکنم روزی برسه که تمام خونه مرتب و تمیز باشه،شده برا نیم ساعت

از خوشی های امروز هم بگم

لگوم رسید و مشغولم،شام خیلی خوشمزه ای خوردم(رشته پلو مامان پز) و دو سیر چاقاله

داییم زنگ زد مامانم رو برای مراسمی که به مناسبت به دنیا اومدن پسرش برگزار میکنه ،دعوت کرد

حالم گرفته شد،چون احتمالا مامانم بره

نمیتونم از ارتباط با برادرش منعش کنم

ولی خب ته دلم میخوام که بخاطر بی احترامی که به بچه اش شد،حداقل این مراسم رو نره

فکر نکنم قضیه رو اینجا گفته باشم

چند ماه از ازدواجم گذشته بود که داییم ادعا کرد پولی رو بهم داده

اما خب قرض گرفته بودم و پس هم داده بودم

کار کشید به پرینت آوردن از حساب

و با مدرک ثابت کردم که پولش رو سر موعد پرداخت کردم

اما خب هرچی از دهنش در اومد رو بارم کرد

و من هم قطع ارتباط کردم

هرچند که شد یکی از بهترین تصمیمات زندگیم

خلاص شدم از این آدم مریضی که نصف تروماهای بچگیم بهش مربوطه

و خوشحال میشم اگر مامانم نره،چون تو همه فامیل فقط من رو دعوت نکردن

135.نکن مامان

امروز حسابی خوابیدم

و بعد هم به سختی خودم رو راضی و یه جورایی مجبور کردم که به آشپزخونه برسم

البته اول از همه برا میم غدا پختم،برا میم چون خودم نخوردم،میخوام فست بگیرم،مخصوصا که بعد از قطع داروها بهم میگن لاغر شدی

کللللللییییی ظرف شستم ،بی اغراق بیشتر از ۲ ساعت مفید

به یخچال رسیدم،چون میوه ها خراب شده بودن و آب پس داده بودن به کشو

حتی اجاق گاز رو کامل کشیدم جلو و حسابی پشت و زیرش رو تمیز کردم

یه سری لباس تمیز که خشک شده بودن رو تا کردم

دو سری لباسشویی رو روشن کردم

و کلی ریزه کاری دیگه

شب هم رفتیم خونه مامان بزرگم

اونجا درباره اینکه میخوام دوره خیاطی بگذرونم حرف زدم

و مامانم بهم گفت(تو جمع) تو هیچ کاری رو یه هفته هم ادامه نمیدی،آخرش به هیچ جایی نرسیدی،آخرش شدی خیااااطططط

من هم جواب دادم

چون دلم خواست

و چون اولین بارش نیست

گفتم منظورت چیه؟چرا عاقبتم هیچ و پوچه؟نتیجه ای هم نداشته باشه تجربه میشه برام

کلی بهش برخورد و زود رفتن

حتی دنبالش هم رفتم،ولی گفت بیشعورترینی و ...و با گریه رفت

نکن این کار رو مامان

یه بار مشوق باش

مشوق هم نیستی،تو جمع شخصیتم رو تخریب نکن

134.خاطره ی خیلی بد

هرررچقدر آرزو کردم که دیگه اسفند رو هم به سلامت رد کنیم و امسال مریض نشیم،بی فایده بود

چنان مریض شدم که دارم جون میدم

نمیدونم از کی و چجوری گرفتم

ولی گوشم انقدر التهاب داره که کلا انگار تو این دنیا سیر نمیکنم

دلم میخواست یکی بود که ازم پرستاری میکرد

ترجیحا خونه خودش

چون میم به حدی خونه رو ترکونده که از خوب شدن و خونه تمیز کردن میترسم

اما خب چه کنم ،همین که غذا دارم هم خوبه

دیشب یه ویدیو دیدم که توش درباره غش کردن حرف میزدن

خواستم یه خاطره ای رو اینجا تعریف کنم،شاید بعد از سالها خالی شدم و فکر کردن بهش انقدر آزارم نده

من خیلی خیلی برای رفتن به کلاس زبان اصرار کردم

ماه ها گریه کردم و فایده ای نداشت

راستش یادم نمیاد برای چیز دیگه ای انقدر پافشاری و درخواست کرده باشم

آخرش هم پدربزرگ و مادربزرگم من رو بردن یه موسسه و ثبت نامم کردن

و چه روز هایی داشتم من تو اون موسسه

شاگرد خیلی زرنگی بودم و کیف میکردم از پیشرفتم

هم معلمم و هم خودم خیلی رو غیبت کردن حساس بودیم

یه روز که روز اول پریودم بود،پدر و مادرم گفتن نرو

اما من گفتم نمیتونم غیبت کنم ،عقب میفتم

و تنها رفتم به سمت کلاس

کلاس که تموم شد،دیدم جفت شون اومدن دنبالم

خوشحال و متعجب بودم

ولی بهم گفتن تو که حرف گوش نمی‌دی ،ما هم ماشین نیاوردیم و باید با اتوبوس برگردیم خونه،که برات درس بشه

رفتیم و سوار اتوبوس شدیم و جا نبود بشینیم

تو مسیر انقدرررر درد کشیدم که یه لحظه همه جا سیاه شد و چیزی نفهمیدم

و وقتی چشم باز کردم،گوشه خیابون نشسته بودم و پدر و مادرم بالای سرم دعوام میکردن

حتی دستم رو نگرفتن که بلند شم

بابام میگفت تو جمع آبروم رو بردی

و دو تایی کلی حرف بارم کردن

و ماشین گرفتن و برگشتیم خونه

نمیدونم چرا تصمیم گرفتن همچین کاری باهام بکنن

ولی انقدرررر حالم بد میشه هر بار که یادش میفتم

چقدرررر بدجنسانه باهام رفتار کردن

چقدر تنها بودم

چقدر حس نا امنی داشتم

چه بد گذشت بهم

واقعا چرا؟؟؟

94.وسایل خونه ام

دو روز گذشته بشدت مریض بودم

دکتر که فشارم رو گرفت ،گفت فشارت هفت هست

بستریم کرد

و دقیقا قبل بستری شدن،از حال رفتم

خیلی حال افتضاحی بود

مخصوصا اینکه تنها بودم

ولی خب هم دکتر و هم منشی و تزریقاتی،خیلی هوامو داشتن

و تا خوب نشدم،نذاشتن برگردم خونه

ولی امان از رفتار های میم

غرغر،نصیحت،بی توجهی

بابا یه گوشه افتادم دارم میمیرم

بسختی ازت درخواست یه لیوان آب میکنم

یه تکون به خودش نمیده،گوشی به دست میگه الان میرم و طبق معمول نمیره

دیروز که همش تو هپروت بودم

چند باری هم که هوشیار شدم،میم میگفت این کارما هست

دیدی فلان شب باهام دعوا کردی

این از خودش

نمیزاره حداقل برم خونه مامان ،که لا اقل اون ازم مراقبت کنه

چون همین امروز هم خیلی بی حالم

و دکتر گفت مطلقا هیچ کاری نکن بجز دراز کشیدن و استراحت کردن

ولی خب کلی پله رو بالا پایین کردم از صبح

که حداقل از گشنگی نمیرم

حرف مامانم شد

چند باری که خونه مون اومده،به معنای واقعی کلمه زده چهارصد تا چیزو داغون کرده

همه اش غیر عمد بوده

ولی خب خیلی حرصم گرفته

هرچند پیش هیچکس،هیچی بروز ندادم

مثلا جارو شارژیم از دستش افتاد رو سرامیک و دکمه اش خراب شد،کلی وقت نداشتمش و تا تعمیر شد،مردم از استرس ،چون هم عصای دستمه،هم قسط هاش تموم نشده هنوز

یا اینکه رفته آبی که از چلو گوشت مونده بود و تو یه ظرف گذاشته بودم تو یخچال،خالی کرده تو نایلون فریزر و گذاشته تو فریزر،اون هم تو جا یخی

خب چرا زن؟!

موتور یخساز مون خراب شده،چون جلوش گرفته شده،و تا من به دادش برسم،از دست رفت

همین یخچال الان چهل تومن هم گیر نمیاد

حالا خب درسته من برای وجهه خانواده ام،چیزی نگفتم

پلی خب هییییچ وسیله ای برام نگرفتن

حالا این هایی هم که دارم،خراب کنن؟

تنها نقطه مثبت این چند روز،نصب مجدد اسپاتیفای بوده

همین

90.سردمه

بارون میباره

از ظهر منتظرم تو برگردی و بریم زیر بارون قدم بزنیم

تو برگشتی

ولی بهم گفتی کار دارم

ولی تو بیکاری میم

فقط میشینی حرف های این یارو رو گوش میدی

با پررویی هم میگی خب این هم کاره

ولی مرتب کردن خونه کار نیست

تمیز کردنش هم همینطور

کارهای اداری و خرید هم

آشپزی که اصلاً

اینطوریه که من بیکارم و تو انقدر سرت شلوقه،که نمیتونی بیای نیم ساعت پیاده روی

من هم لباس پوشیدم و اومدم بیرون

رو پله ی یه خونه قدیمی نشستم

سرده،مخصوصا زیرم

ولی دوست ندارم بلند شم

دو کوچه با خونه مون فاصله دارم

و تو حاضر نشدی همین هم بیای

با اینکه میدونی پی ام اس داره م...دم

با اینکه برات تعریف کردم دیشب چه خوابی دیدم و کل امروز چه حالی داشتم

تو زیرزمین خونه قدیمی مون،مامان روم بنزین ریخت که آتیشم بزنه

هنوز بوی بنزین رو حس میکنم

از ترس و وحشت و غم،دارم میمیرم

ولی کسی نیست که اینارو بهش بگم

پس فقط مینویسم

از این روزهای کذایی

که بیشترین سوالی که از خودم میپرسم ،اینه که میشه با تو ادامه داد یا نه؟

و خب حتی شبایی که کنار نم نشستیم و فیلم میبینیم،جوابم نه هست

حتی وقتی بوسم میکنی

76.خونه تکونی

مامانم ۶.۵ صبح اومد

واقعا ۶.۵

و تا همین الان،نان استاپ کار کردیم

خیلی خسته شدم

دارم میمیرم ولی کوتاه نمیاد

یه سوراخ سمبه هایی رو میسابه که تا حالا ندیدم

75.اولین بار

برای اولین بار،به مامانم گفتم بیاد کمکم برا کارای خونه

البته که خودش تعارف زد

و صد البته که نمیخوام خسته و اذیت شه

و از همین الان استرس ایراد گرفتن هاش رو گرفتم

ولی خب برار بیاد،حضورش باعث شه کارای خونه تموم سه

انقد طول کشیده که دیگه خل شدم

و به هیچ کار دیگه ام نمیرسم

55.خوشحالم مامان

خونه مامان،تو اتاق کوچیکه،دراز کشیدم

باد خنک کولر،سوسکی میاد و حال میده

قراره با مامان بریم بازار

با مامان کلی حرف زدیم

بهش گفتم تراپی میرم

اوکی بود کاملا

درباره بچگیم حرف زدیم

گفت اگر برمیگشتم عقب،سر درس خوندنت انقدر جفت مون رو اذیت نمیکردم

انقدر همیشه موهات رو کوتاه نمیکردم

پیشت درددل نمیکردم که وجهه بابات ،بد نشه پیشت

...

گفت اشتباه بوده کار هام

چقدر پذیرشش،بهم آرامش داد

چقدر کیف داد حرف زدیم

خوشحالم مامان

51.میدان دو

من رو نیمکت نشستم و میم داره میدوه

اگر پریود نبودم،بهش ملحق میشدم

هرچند هیچ خانومی اینجا نیست

اینم مثل همه کار‌های کوچیک و بزرگ دیگه

مثل کلی بدیهیات دیگه که هر روز براش میجنگم

همه میجنگیم

هوا خوبه

مطمئنم اگه خونه میموندم،فقط دراز میکشیدم و حالم بدتر میشد

من آدمی ام که بیرون رفتن و بیرون موندن حالم رو خوب میکنه

خونه هم دوست دارم،ولی خب کارهای لایتناهی اش حس نا مفیدی میده بهم

مامانم دیروز تعریف میکرد که رفته بیرون،برا گوشیش گارد و گلس خریده،بستنی خورده(پسته ای/دارک)،یه شلوار هم پسندیده

می‌گفت مدلش مام استایله

چقدر کیف کردم!

چقدر خوشم میاد از این کارهاش

میم هم این چند روز بطور داوطلبانه ،چند تا کار انجام داده

چقدر همین مرتب کردن ساده،خوشحالم کرد

و البته که ابرازش کردم این خوشحالیم رو

به مامان هم گفتم چقدر کار خوبی کرده بیرون رفته و خرید کرده

به امید پریود کم درد

پ.ن:کاش کار خونه انقدر زیاد نبود،قطعا آدم خوشحال تری میشدم

چون همین الان،کل فکرم پیش سینک پر از ظرفه،پیش سرامیک های گرد گرفته،پیش لباسای ولو روی تخت

47.برای خوشحال شدنم

یعنی مطمئنم من آخرش آرزو به دل میمیرم

چی میشه یک بار،یک نفر،کاری رو صرفاً برای خوشحالی من انجام بده؟؟

مامان امشب میگفت برای تولدت بابات گفته دعوتت کنم،کیک هم برات میگیرم(واااای،چه عالییییی،مرسی واقعا)

میگفت ماه رو هم دعوت میکنیم

یعنی من انقدرررر بهم ریختم

به بهونه با ماه بودن،منم باید برم و یه کیک هم میزنن تنگش

مثلا که تولدم مهمه

چی میشد کلا هیچ کاری نمیکردین؟؟

هر سال دم غروب مامانم میومد تو اتاقم،میگفت پاشو بریم برات کیک بخرم

با هم میرفتیم،به زور می‌بردم تو قنادی،انتخاب میکردیم

وقتی هم که میرسیدیم خونه،بابام با همون زیر پیراهن تنش،زل میزد به کیک

تا وقتی که چند تا عکس کذایی بگیرم

بعد هم با چایی،کیک رو می‌خوردیم

کادوم هم میشد پول

یا نهایتا قبلش چیزی میخریدن،میگفتن اینو کادو تولد حساب کن

وای که چقدر بدم میاد از عملکرد اطرافیان تو روز تولدم

معذب و ناراحت میشم

در صورتیکه میشه با کوچکترین کادو،خوشحال شم

فردا که با مامان حرف میزنم و مهمونی با شکوه شون رو کنسل میکنم

ای کاش میم هم کاری نکنه

البته که نهایتش یه کیک آشغال رندوم بگیره

واقعا دلم میخواد دوست داشته بشم،بهم توجه بشه،‌.‌‌.

برام کیک تولد با طرح سفارشی بگیرن

برن بگردن و یه پک از چیزای کوچولوی خنگول برام بگیرن

با گل سورپرایز شم

نه اینکه خودم رو ببرن برا خرید کیک،برا خرید کادو،برا انتخاب رستوران

25.چقدر بدم میاد!

میخوام انتخاب عنوان رو بزارم آخر سر

چند وقتیه اینجا چیزی ننوشتم و حالا دلم خواست که چند تا چیز رو ثبت کنم

روی تخت توی اتاق مرتب،دراز کشیدم،بوی ادکلن مورد علاقم رو میدم،موهام شونه و بافته شده،به صورتم آبرسان و به دستم کرم مورد علاقه م رو زدم،ناخن هام کوتاه و مرتب و لاک زده،کنارم یه بطری آب خنک،...

در کنارم میم

درباره شدت بدقولیش کلی غر زدم و اونم طبق معمول،انگار نه انگار

سر و ته رو تخت دراز کشیده و بوش آزارم میده

چند روزه ذوق این رو دارم که با هم بریم نمایشگاه ،موعدش امروز بود،و میم طبق معمول بعد از ظهر رو خوابید،اونم چند ساعت،درصورتی که قبل خواب،مثل همیشه گفت یه چرت نهایتا نیم ساعته میزنم و میریم

کنارش دراز کشیدم و خودم رو سرگرم کردم،نیم ساعت تموم شد و صداش زدم و همچنان خوابید،رفتم لباس پوشیدم،ضد آفتاب و رژ لب زدم ،بهش زنگ زدم،بیدار نشد

رفتم بالا سرش،کلی معطل شدم،بیدار نشد

چند ساعت بعد اومده و با حالتی که خوب میشناسم(الکی خودش رو لوس و مظلوم میکنه،و من خیلی حرصم میگیره از ادا اطوارش)،فقط اسمم رو صدا میزد و میگفت جمع کن بریم،هزااار بار فقط همین رو تکرار کرد ،لباس پوشیدم رفتیم،۸.۳۵ بود و ۹ تعطیل میکردن،گفتم نیم ساعت دیگه میبندن،برگشت گفت تقصیر توه،من از ۷.۵ میگم بریم تو هی نمیای،همین کافی بود برای قاطی کردنم،از این همه پررویی،زبون نفهمی،دعوامون شد و گفت دیگه نمیبرمت نمایشگاه ،همیشه موضوعات رو تقلیل میده!

جلو خونه دلم نمی‌خواست پیاده شم،و میم معنقد بود همسایه براش مهمه،منم گفتم نظر همسایه از ناراحتی من برات مهم تره! در جواب چی گفت؟گفت گردنت خورد که ناراحتی،بیا پایین،اشک تو چشام جمع شد،گفت بیا برو تو خونه گریه کن!

پیاده شدم

دلم شکسته از حرفش،دلم نمی‌خواست حتی اینجا بنویسمش

ناراحتم از بدقولی هاش،از الکی حرف زدناش،من میخوام روش حساب باز کنم،ولی نمیشه ظاهراً

از حرفی که بهم زد خیلی ناراحتم،هر چند آشتی کردم بعد از معذرت خواهیش،ولی خب معذرت خواهیش مثل همیهشه خالی از هرگونه پشیمانی و جبرانه!

جالبه،قصد داشتم از خوبیاش بنویسم چند وقت قبل،از اینکه اون شبی که با دوستم رفتم کافه چقدررر رفتارش خوب بود،بدرقه ام کرد و منم بهم خوش گذشت

چند روز بعدش که با میم و مامان تو ماشین بودیم،مامانم گفت چرا تنهاش گذاشتی و با دوستات رفتی بیرون؟! بعد به میم میگه تو هم همین کارو بکن،میم هم میگه من دوستی ندارم،همشون رو پرونده. مامان هم میگه خب توام دوستای اون رو بپرون!

چقدر نفهمی مامان!چقدر ابلهی،چقدر بدم میاد از ترکیب تو و میم،از میمی که احساس خوش مزگی میکنه،تیکه میپرونه و ناراحتی هاش رو ابراز میکنه،از تویی که ...

بدم میاد از اکثر دور و بری ها و به خودم حق میدم...

22.من و مامان

https://www.instagram.com/reel/C3Zr38biee6/?utm_source=ig_web_copy_link&igsh=MzRlODBiNWFlZA==

الان که تو اکسپلور میچرخیدم،این ویدیو رو دیدم

مامان!چرا انقدر همه کس مخصوصا مامان های دیگه رو مقایسه میکنم با تو

تویی که باعث شدی حالم از ازخودگذشتگی و آدم فداکار بهم بخوره

تویی که کل عمرت،تو نقش قربانی گذشت

تویی که شاد نبودی و نیستی،و منی رو پرورش دادی پر از احساس گناه و خالی از عزت نفس

ویرانم کردی مامان

کاش آدم شادتری بودی ،بیشتر به خودت می‌رسیدی،منم در کنارت رشد میکردم

بهترین روزامونو حروم کردی و چقدر فرآیند سخت و طاقت فرسا و دردناکیه نجات دادن خودم

مامان،تو کل دوران نامزدیم عین یه بچه،لج کردی

مامان،روزی که خونه رو خریدیم،تو نه اومدی ببینیش،نه تبریک گفتی،چون باهام قهر بودی

روز عروسیم و چند روز قبلش باهام قهر کردی و حرف نزدی

فقط اشک ریختی

اشکت رو میخوام چکار؟

دلتنگیت رو میخوام چیکار؟

هر مامان دیگه ای رو میبینم،تو ذهنم با تو مقایسه اش میکنم،تو بر خلاف نظرت،بهترین مامان دنیا نبودی و نیستی

نمیخوام بهترین باشی،فقط اگر شادتر میبودی،بیشتر به خودت بها می‌دادی ،خیلی بهتر بودم،حداقل این تروماها بهم وارد نمیشدن

از پرفکشنیسمم و سرزنش خودم،تا احساس گناه و معذب شدن

من حتی خودم رو لایق محبت های میم نمی‌دونم مامان

و به جای لذت بردن،حس بد میگیرم

...

19.لذت موفقیت

دیشب داشتم مهره های کوچیک کاغذی رو با چسب،محکم میکردم برای شیشه ی تو دو و دان.

تراپیستم راست میگه،خلاقم واقعاً ،و مت چقدر برام سخته تعریف و تمجید قبول کردن

همزمان داشتم وویس های تراپی رو گوش میدادم،یه جایی درباره ی سه تا مهار اصلیم حرف زد،مهم ترینش فکر نکن بود،یعنی به جای فکر کردن و حل کردن،سعی میکنم نادیده بگیرم و فرار کنم

و جالبه دیروز که داشتم روزنوشت های قدیمیم رو میخوندم،بارها به این نکته اشاره کرده بودم که تا کی میخوای فرار کنی؟از چی فرار میکنی؟!

بعدیش ،موفق نباش! یعنی در حدی که تا نزدیک موفقیت پیش میرم،اما یه کاری میکنم که موفق نشم،چون از بچگی اعتماد بنفسم رو گرفتن،و نکته ی دردناکش اینه که از موفقیت هایی هم که به دست میارم،لذت نمیبرم و بی ارزشن در نظرم،و اینجوری ام که خب این که کاری نداشت،همه از پسش بر میان،و پریشب که با میم حرف میزدم،گفتش که آدم باهوشی هستی،و من گفتم کارایی که من میکنم،یه شامپانزه هم از پسش بر میاد!...

و سومی هم مهم نباش!

احساس میکنم مهم نیستم و نباید باشم،مثلا وقتی مسیولیت یه کاری رو بهم میدن،ترجیح میدم به جای مسئول،کمک مسئول باشم و خودم رو محق نمیدونم

و خیلی قبل تر هم توی همین جلسات فهمیدم که درددل های مامان،و اون جمله ی همیشگیش که اگه بخاطر تو نبود،تو این زندگی نمیموندم،مهار وجود نداشته باش در من به وجود اومده،و از دلایل پرفکشنیسمم همینه!تو نباید وجود میداشتی،حارا که داری باید ۱۰۰ باشی،یا ۱۰۰ و یا صفر،یا پرفکت باش ،یا کلا نباش

و چقدر سخته هر روز رو گذروندن با این احساسات

ولی خب قرار شد بجای گله کردن و دیگران رو مسئول دونستن،خودم رو بشناسم و کودک درونم رو به آغوش بکشم،باسد تک تک زخم هارو پیدا کنم و مرهم بزارم روشون

واقعاً تراپی بهترین تصمیم زندگیم بود

فعلا هم که برنامه جدید چیدم برا درس خوندن

یه چالش گذاشتم،که از فردا شروع میشه،بیداری قبل ۹،۳ پومودورو کار خونه،۱۰ پومودورو درس،و هر هفته سه جلسه باشگاه

زندگیه دیگه،باید پارو بزنی...

3.حسادت

دیشب که کافه رفتیم(همونجایی که سر بد عنق بودن میم با هم دعوامون شد)،یه دختر شاید حدودا ۱۲ سال با پدرش اومدن کافه

همین به اندازه کافی برای من عجیب و حسادت برانگیزه

اصلا به پدره نمیومد همچین آدمی باشه،مخصوصا اینکه سنش شاید از بابای منم خیلی بیشتر بود

نشستن و سفارش دادن و شروع کردن به صحبت کردن

دختره یه جوری بدون سانسور و نگرانی از همه چیز صحبت میکرد،که من هاج و واج مونده بودم

پدر هم شنونده فعالی بود،با هیجان و توجه کامل گوش میداد و جواب دختر رو به بهترین شکل میداد

راستش رو بگم،حسودیم شد

من که به این سن رسیدم،هیچوقت هیچوقت نتونستم با مادر یا پدرم و یا حتی میم،اینجوری صحبت کنم و شنیده بشم

از ترس اینکه به یه جایی از حرفم گیر بدن و ازم ایراد بگیرن و سرزنشم کنن،تو ذهنم صد ها بار حرفم رو مزه مزه میکنم،البته اگر حرف بزنیم!

خوش به حال اون دختر که همچین بستری براش فراهمه

بیرون رفتن،صحبت کردن و شنیده شدن

ساده و بدیهی بنظر میان،ولی خب من ازش همیشه محروم بودم...