416.کمک گرفتن

مامان

دیروز ازت خواستم یکم حلوا بپزی

یک خروار روغن و آرد و زعفران رو حروم کردی، در حدی که در آخر مجبور شدی به هر خانواده یه ظرف بزرگ حلوا بدی، شورش هم کردی

همه ی اینها به کنار

فقط چون سرامیک های زیر کابینت ها و لبه ی پنجره ی آشپزخانه رو برام دستمال کشیدی، کلی غر زدی و در نهایت برگشتی گفتی : خونه داریت صفره!

نمیدونم تو ذات پلید تو و اون زبون نیش دارت چی میگذره

همون‌طور که نمیدونم تو فکر میم چی میگذره که در جواب حرفت گفت: من بهترین زن دنیا رو دارم

مامان، گفتم این همه تمیزی و مرتبی خونه رو نمی‌بینی ، گیر دادی به لبه ی پنجره؟

گفتی آشپزخونه خیلی مهمه، همیشه باید تمیز باشه ، بعدشم کجای خونه ات تمیز و مرتبه؟؟

خیلی دلم میخواست جوابت رو بدم

بگم مثلا توی روانی که همیشه آشپزخونه ات برق میزنه، به کجا رسیدی که حالا بخوام مثل تو باشم؟

اما چیزی نگفتم

مامان

از روزی که ازدواج کردم و بخاطر تربیت فوق العاده ات، هر روز برای توالت شستن و ظرف شستن و غذا پختن گریه میکردم، تا همین الان که بیست روز مونده جوجه ام به دنیا بیاد، بجز سه چهار مورد که اون هم کلی گند زدی، کوچک ترین کمکی بهم نکردی

خب کاش دیروز هم دهنت رو میبستی و حلوای کوفتی ات رو میپختی

نه که اینطوری گند بزنی به اعصاب من

و امروز زنگ بزنی و با لحن بچه گونه باهام حرف بزنی

هربار که هرکدوم از اعضای خانواده باهام بچه گونه حرف میزنه، به معنای واقعی کلمه میخوام بالا بیارم

یه شیوه ی محبت کردنه؟

گه تو این محبت نشون دادن هاتون

خوب شد الان حین پیاز خرد کردن گریه ام گرفت ، وگرنه مطمئن ام دیوونه میشدم تا شب

اینجا راحت میتونم حرف هام رو بزنم

راحت میتونم بگم حس میکنم لایق رفتار میم نیستم

اینکه تو این دوران، بارها غذام افتضاح شد و با آب و تاب خورد و تعریف کرد

اینکه از عالم و آدم زده شدم و بهش پناه بردم و هر بار تونست حالم رو بهتر کنه

اینکه تو خانواده اشون احترام و تشویق هست

انقدر از همه شنیدم که از اطرافیان کمک بگیر و...

که همه اش با خودم مرور میکنم باید یاد بگیری از بقیه کمک بگیری و کارهات رو راه بندازی

اما واقعیت اینه

اطرافیان من اگر هم کمکی کنن، گند میزنن تو سی و چهار مورد دیگه

کاش ول کنن من و بچه ی کوچولو ام رو

مطمئنم خودم از پس کارهاش بر میام

اما قراره مامان بیاد و کند بزنه به همه چی ، بیشتر از همه هم به اعصاب میم

قراره مامان بزرگ بیاد

قراره کلی مهمون بیاد

و من میگم کاش انقدر از همه دور بودم که دست شون بهمون نمیرسید

415.ضربان قلب

درباره ی امروز و فردا مینویسم چون ذهنم از شدت فکرای مختلف داره میترکه

امیدوارم ضربان قلبم بالا نباشه ،چون با فردا میشه چهار روز که بی دلیل قلبم میره رو هزارتا و وقتی ضربان قلبم رو اندازه میگیریم ، بالای صده هر بار

ماما گفت اگر فردا هم اینجوری بودی ، برو درمانگاه و نوار قلب بگیر

فردا ظرفشویی رو باید خالی کنم و تمیزکاری خاصی ندارم

به جاش باید به خودم برسم یکم

الان مغزم بشدت رو دوتا موضوع گیره

یکی اینکه چرا ظرفشویی رو بخاطر چندتا ظرف، روشن کردم

و دوم اینکه امروز خیلی کم کاری کردم برا انجام حرکاتی که باید

امشب مامان و بابا اومدن خونه پدربزرگ

مامان برامون حلوا پخت

قراره فردا بره شهرستان و تا جمعه برنگرده

دوست ندارم بره

شاید هم دوست دارم خودم هم می‌رفتم

اما جدای از شرایط من، میم بقدری سرش شلوغه که بعید بدونم یک روزه هم بتونیم بریم و بیایم

خوابم میاد

اما بقدری همه اش باید برم سرویس بهداشتی که علنا کوفتم میشه

دیگه تنگی نفس و این ضربان قلب بالا و لگن درد هم بمانند

کاش الان میرفتم حمام، اما یه ساعت پیش که خواستم برم، حالم بد شد و ترسیدم تو حمام از حال برم

یعنی چی میشه این چند وقت رو هم بی دردسر بگذرونم و محتاج کسی نشم؟؟

فعلا که فردا ناهار باید بپزم

و امیدوارم حداقل شام بریم خونه مامان میم

هم خیلی وقته نرفتیم ، هم باید بدم مامان میم موهام رو کوتاه کنه، هم بدم نمیاد یه وعده رو نپزم و پذیرایی نکنم

اما میم شاید همین شام رو هم نتونه

کاش قلبم آروم بگیره...

414.بالاخره بارون

بخدا که من یه چیزیم میشه

نیم ساعته ضربان قلبم رو هزاره

هیچ جوره آروم نمیشه

غذام رو زود بار گذاشتم، که قبل از اینکه میم بره دانشگاه ، من رو برسونه خونه مامان

اما میم پشیمون شد و کنسل کرد

تنها دلخوشیم، همین بوی بارونه

خوب نیستم و خوب هم نمیشم...

413.خراب شده

خیلی خیلی عصبانی ام

هزار بار لعنت به من که اومدم تو این خراب شده

از درد های خودم بگذرم، از فضولی های مادربزرگ کوتاه بیام، از این شب های شلوغ و وحشتناک که نمیتونم بگذرم

بچه که بیاد، چطور میخواد تو این شرایط بخوابه؟

بیست و چهاری صدای سگ های گله ای و وحشی میاد

از یازده شب به بعد که خاموشی میزنن، داد و هوار های خونه مادربزرگ شروع میشه

من چطور خودم رو از این خراب شده نجات بدم؟!

پدر بدبختم با اینکه باید صبح زود سرکار باشه، با پدربزرگ تو هال خوابیده که مادربزرگ تو اتاق بخوابه

و از یازده شب نان استاپ پدربزرگ داد میزنه و صداش میزنه و هذیون میگه

و من یه لحظه که چشام از فرط خستگی بسته میشه ، با صداشون بیدار میشم

ای لعنت به پیری و آلزایمر

لعنت به خانواده

لعنت به من با این گوهی که خوردم

تو لجن فرو رفتم و نمیتونم خودم رو نجات بدم

روزی هزار بار از میم میخوام نجاتم بده و همه اش میگه چشم

کاش تو آلونک خودم میموندم

412.ویار

فکر کنم ویاری که چند ماه پیش باید می‌داشتم رو الان دچارش شدم

ساعت یازده و نیم شبه

و من دلم همزمان این غذاها رو میخواد

شامی کبابی که مامان پخته، با گوجه فرنگی که فقط خودش بلده چطور بپزه، بهمراه سبزی خوردن

خورش کرفس ( احتمالا الان همت کنم و برم آخرین بسته ی گوشت رو بزارم تو یخچال یخ زدایی بشه،لوبیا چیتی هم خیس کنم، چون اینطور که معلومه، میمیرم اگر به داد خودم نرسم)

دلم سالاد سزار هم میخواد، اون هم فقط برا یه رستوران، که هیچ جوره اون هم این موقع ، وسعمون نمیرسه

ماکارونی فوق العاده خوشمزه با ته دیگ سیب زمینی و سالاد شیرازی

باید بلند شم ماشین ظرفشویی رو روشن کنم

بیخیال لباسشویی شم، چون بشدت خوابم میاد و نمیتونم وایسم تا تموم شه

به ورزش و ماساژ هم نمیرسم، چون خوابم میاد

نهایتاً کلی گشنگی بکشم، به امید اینکه فردا خورش کرفسم خوب از آب دربیاد

پ.ن:چون مرض دارم، هی دنبال غذا میگردم و لیست بالا تا وقتی که خوابم ببره، آپدیت میشه

411.جمعه

همیشه تو زندگیم با خوابم مشکل داشتم

هم با ساعتش، و هم با کیفیتش

و این بارداری، تنها دوره ای هست که برای خواب افتضاحم، توجیهی دارم

اکثر شبها معده ام اذیت کرده

اما این اواخر ، لگن درد و پادرد امونم رو بریده

میم سعی میکنه شرایط رو بهتر کنه

جوراب برام میپوشونه، زیر پام رو در هر حالتی بلند نگه میداره

و من نمیدونم چجوری و کی بالاخره خوابم میبره

به محض بیدار شدن هم انواع و اقسام گرفتگی و تیر کشیدن و درد، به سراغم میاد

با این وجود، باید برم سراغ هزاران کاری که روزانه رو سرم میریزه

امروز میم احساس کثالت داره

نمیدونم مریض شده و قراره من هم درگیر شم، با گلودردش بخاطر عفونت دندونشه

پس براش غذا پختم

یه کوه ظرف انتظارم رو میکشن

و چند سری لباسشویی

اما درکل بدک نیستم...

410.خواب

از درد، عرق سرد نشسته رو بدنم

لعنت به من

عین احمق ها فلافل خوردم، بعدش هم شیرینی

کوفت می‌خوردم بهتر بود

از گرسنگی میمردم بهتر بود

ترکیبی از معده درد

و حس میکنم دل درد هم دارم

بشدددددت خوابم میاد و نمیتونم بخوابم

چون تو این شرایط ایده آل ، کلی کرفس خریدم و مشغول پاک کردن و شستن و خرد کردن شدم

پشتم درد میکنه

کمرم، بین کتفم

شکمم و معده ام

درد کاذبه؟ یا ترکیب یه معده ی افتضاحه با خستگی و بی خوابی؟

میدونم صبح میشه

میدونم بهتر میشم

ولی لحظه به لحظه اش دارم عذاب میکشم

و ناخودآگاه با زایمان مقایسه اش میکنم

باید قوی باشم...

409.لپ لپی

امروز از اون روزهایی بود که میم حالش بد بود

همه اش یا درحال خواب بود، یا در حال غرغر

متنفرم از این روزها، که کم هم پیش نمیان

اما خودم، چون نتونستم برم پیاده روی و تو خونه موندم، کلی کار عقب مونده انجام دادم

واقعاً جالبه، تو این جابجایی، یه چیزایی گم شدن که نمیفهمم چرا و چطور

آخه دمکنی؟؟ وسایل خیاطی؟؟

در حدی وسایل نازنین خیاطیم نیست شدن که با بدبختی چهار تا دکمه ی پیراهن میم رو دوختم

به هممممه جای خونه حسابی رسیدم

و عصر که مامان و بابا اومدن خونه مادربزرگ ، باهاشون به سر رفتم بالا

و حالام برگشتم خونه ، که هم غذا بپزم و هم به بقیه امورات برسم

درد لگنم همچنان پابرجاست

واقعاً شک کردم به اینکه دردم غیرطبیعیه ، یا چه میدونم کلا آستانه دردم پایینه

اگر تمام این چند سالی که از درد لگن مینالم، دردم در اون حد نبوده باشه چی؟؟

اگر دردهای پریودم خیلی شدید نبودن و صرفاً آستانه ی تحمل من پایین بوده چی؟؟

اگر نتونم از پس درد های زایمان بر بیام چی؟؟

کاش واقعاً راهی بود که واقعیت رو بفهمم، چون دیگه به قوه ی تشخیص خودم، اعتماد ندارم

یه ذره نشستم استراحت کنم، دوستم که پرستاره برام یه ویدیو فرستاد

یه نینی که تازه به دنیا اومده

و چند تا پرستار دورش رو گرفتن

انقدر با دستای کثیف و ناخونای زشت و بلند شون بچه رو دستمالی کردن ،حرصم گرفت

حتی یکیشون انقدر لپ نینی رو محکم فشار داد، که گریه اش دراومد

خداکنه نینیم اصلا خوشگل و بامزه نباشه

که هرکی از راه رسید بچلونتش

حتی دوست ندارم حرف های بامزه بزنه بزرگ تر که شد

از همون بیمارستان شروع میکنن

خب مگه مرض دارین طفل معصوم رو شکنجه میکنید

بعد که بچه رو میاری خونه، هزار جور مریضی و اگزما میگیره

و نمیفهمی دلیلش چیه...

بچه ناز من، من که هرجور باشی عاشقتم، ولی لطفاً لپ لپی و بامزه نباش که اذیت نشیم جفت مون

408.یه روز شلوغ

امروز زود بیدار شدم، بعد از یکم وقت گذروندن، مجدد خوابیدم

میم ناهار نیومد و من هم لوبیا پلوی دیروز رو گرم کردم و خوردم

بعد از ناهار هم یه کیک گذاشتم بپزه که میم خوشحال شه

وسط کیک پختن، دیدم شکر تموم شده

رفتم که از مامان بزرگ شکر بگیرم

و پدربزرگ، با همون وضعیت اسفناکش، خودش رو رو زمین میکشید

گریه میکرد و التماسم میکرد کاری براش بکنم

حسابی اعصابم بهم ریخت، اما سعی کردم زود خودم رو جمع و جور کنم

ظرفشویی رو روشن کردم و بقیه رو با دست شستم

با زنعموم رفتیم پیاده روی و حسابی لگن دردم اوج گرفته

برگشتیم و سه سوته شام پختم

بعد از شام هم کیک و چای خوردیم و یکم با میم معاشرت کردم

میم که زود خوابش برد، من هم نشستم به ویدیو دیدن

بینش هم با انجام حرکات ، استراحت کردم

و الان له ترینممممم

تو همچین روز شلوغی که نصف اتفاقات رو حتی ننوشتم، بولد ترینش برام گریه های پدربزرگ بود

چقدر آلزایمر می‌تونه انسان رو به جاهایی بکشه که نباید

لعنت بهش

407.لگن درد

خب، متاسفانه دیشب موفق نشدم دعوایی راه بندازم

از هر دری وارد شدم، میم دم به تله نداد

غذا خوردیم و میم پیشنهاد پیاده روی داد و قبول کردم

ازم معذرت خواستم و بهش توضیح دادم

برگشتیم و با خوراکی هایی که خریدیم، سریال جدید شروع کردیم

امروز هم قصد دارم با مامان پیاده روی برم، اما چجوریش رو نمیدونم

شنبه هم با مامان بودم ، البته چون همه اش درحال خرید برا مامان بودیم، زیاد فشار حس نکردم ، اما خب شبش لگن درد امانم رو برید

میدونم همون لگن درد سابقه که الان هم انقدر شدید اذیتم میکنه

باید برم مرکز بهداشت ، اما حوصله ندارم

صدای هوار های طبقه بالا اعصابم رو خرد میکنه

کاش میم خونه بود و تو بغلش بیشتر می‌خوابیدم

باید یه جوری این قضیه رو حل کنم، موقع ناراحتی، از زمین و زمان شاکی و متنفر میشم ، و گویا وقتی بچه حضور داشته باشه، باید خودت رو کنترل کنی