320.افتخار
قسمت بولد امروزم، مهمونیه
واقعاً بعد از مدت ها ، بهم خوش گذشت
یه خانواده ی پرجمعیت ، که انقدر حالشون با هم خوبه، دیدن شون هم بهم انرژی میده
چه برسه به اینکه چند ساعتی رو باهاشون سپری کنم
یه باغ فوقالعاده خوشگل، با یه خونه ی خیلی شیک
بعد از پذیرایی سفره انداختن، همون مدلی که خیلی وقته دلم میخواست، سوپ و سالاد و چلومرغ و...
بعد از شام هم موقع سفره جمع کردن، به مامان که دور گرفته بود پیشنهاد دادم بریم و ظرف ها رو دستمال بکشیم
ای خدا، هی نمیخوام درباره رفتارای مامان بنویسم، هی نمیشه
خب زن، چته تو
سر سفره، انقدر مسخره غذا میخوره که من بجای میزبان معذب میشم
خب کم میخوری به درک، چرا این مدلی غذا میکشی و مشغول میشی؟؟ چرا وقتی تعارفت میکنن، اینجوری جواب میدی؟
کلا همینه، یا سر سفره نمیاد، یا میاد و مسخره بازی درمیاره رسماً
بعد از ظرف ها ، همه اش ازمون پذیرایی کردن
و معاشرت با کلی آدم مختلف، حسابی بهم کیف داد
این خانواده، همونایی ان که خیلی وقت پیش درباره اشون نوشتم
اینکه مهمون خونه مامان بودن و اون مدت پیگیر خیاطی بودم و مامانم هی میگفت تو هیچ کاری موفق نمیشی، تو خیاطی هم هیچی نمیشی
امشب هم همه اش میگفت سواد خیلی خوبه ، سواد خیلی لازمه، ما دخترمون رو کلی کلاس بردیم، کلی هزینه کردیم، خیلی زحمت کشیدم
و میگفت آدم حداقل یه دکترا داشته باشه
وای مامان، چقدر خودم رو کنترل میکنم من در حضورت
ولش کن، هرچی بیشتر یهت فکر میکنم، بدتر میشه
بزار انرژی خوب امشب، چند روزی برام بمونه
واقعاً به خودم افتخار میکنم که تو جمع حرف زدم
اون هم درباره تک فرزندی و دانشگاه و مهارت و...
کاش همچین خانواده ای داشتم
یا میم همچین خانواده ای داشت
یا حداقل با این خانواده نسبت نزدیکی داشتیم و بیشتر معاشرت میکردیم
ولی فکر کنم این آخرین بار بود