315.هوسونه
میم عصر ۵ خوابید تا نه و نیم شب
و بله
هم گند زد تو ساعت خوابش، که تنها دلخوشیم بود
و هم من دارم خل میشم از سر رفتن حوصله ام
دم غروب، خونه بهم ریخته و تاریک، رو موکت هی سعی کردم سرگرم شم هی نشد
و هی داره بد و بدتر میشه
حتی تمیزکاری آشپزخونه داره تموم میشه
ولی هیچی افاقه نکرده و نمیکنه
انگار مغزم نمیتونه این همه تغییر رو با هم بپذیره
جدا شدن از این خونه واقعاً برام سخته
مخصوصا اینکه ظاهراً مستاجر براش پیدا نمیشه
و میم میگه بفروشیم ، طلا بخریم
من مخالفم اما خب ببینیم چی پیش میاد
امروز رو نه تونستم غذای آنچنانی بپزم و بخورم، نه حتی به قنادی رسیدم
و کل وقتی که پای سینک بودم، به این فکر کردم حتی یه نفر از اطرافیان، یکبار یه خوراکی برا من تهیه نکرد
چند باری به مامان گفتم یه سری غذا رو و پخت، دلمه و آش رو فریز کردم و چند باری که وقت نداشتم خوردیم شون
اما خب من برای نیاز بدنم، هر روز آشپزی کردم و میکنم
هر روز تمیزکاری دارم
و دیشب که خونه مامان بزرگ بودیم، عموم نمیذاشت کار کنم
و من خیلی برام عجیب بود
برای تعمیر مبل پا به پای میم مشغول بودم، چینی ها رو دونه دونه سلفون کشیدم و تو کارتن چیدم، بقیه کارها هم با خودمه
و نمیدونم چطور اطرافیان بقیه انقدر بهشون میرسن
من اگر یکم زیاد خواب بمونم ، از گشنگی تلف میشم
و کاش این مقایسه ای که تو ذهنمه، فقط برای ویدیو های هوسونه ای بود که تو اینستا میبینم
اما در واقعیت هم همینجوریه
و تو این مورد هم من شدم استثنا
چه میدونم ، شاید توقع زیادیه خاله ای دختر عمه ای مادری رفیقی یه روز بگه غذا نپز و ناهارت با من، یا بیا این خوراکی رو برا تو گرفتم
به خودم حق میدم دلم نخواد حتی زیاد تلفنی باهاشون حرف بزنم
دارم زندگیم رو هرجوری هست پیش میبرم
تنهای تنها