صبح که بیدار شدم، میم از کلاس برگشته بود

و قبل از اینکه بره ،ظرف های تمیز رو جابجا کرده بود و کثیف ها رو گذاشته بود تو ماشین و روشنش هم کرده بود

خیلی متاسفم که بابت همچین چیز طبیعی و عادی ، انقدر تو دلم ذوق کردم

چقدر خاک بر سر شدم که بهترین اتفاق زندگیم بشه اینکه بعد از ماه ها، همسرم یه کاری تو خونه کرده باشه

البته که در راستای موس موس های بعد از دعواست و ارزش آنچنانی پیشم نداره،مخصوصا اینکه مطمئنم تکرار نمیشه

بهرحال تشکر کردم و ناهار هم ماکارونی خواست که بار گذاشتم

صد بار به ذهنم اومد که عصر برم بیرون و هربار به یه دلیلی کنسلش میکنم

نمیدونم چرا انقدر تنبلیم میگیره

حسابی عادت کردم به خونه موندن

و شونصد تا کار درست میکنم که بی بهونه نمونم

مامان میم بهش زنگ زد و یادش انداخت که فردا سالگرد ازدواج مونه

راستش دیگه برام مهم نیست میم مناسبت ها یادش بمونه و کاری کنه

و از اون موقع میم صد بار پرسیده چکار کنیم؟برنامه چیه؟

این در حالیه که من حتی میخواستم عکس گرفتن رو کنسل کنم

هرچند نمیدونم اگر این زندگی ادامه داشته باشه، این عکس گرفتن هر سال با لباس سفید، میتونه یه رسم باشه یا نه

ببینیم چی پیش میاد