دلم میخواست بیلم بنویسم

اما تو ذهنم میگفتم که چیه این همه غرغر

دیشب هم که درباره غذا نوشتی

اما به خودم اومدم

اینجا مکان امن منه

تنها جایی که میتونم راحت خودم رو خالی کنم و از هر چیزی حرف بزنم

چرا باید خودم رو سانسور کنم

خشمم رو بنویسم، غمم رو بنویسم، شادی هام رو بنویسم

که بمونه برام همه ی حس هایی که تجربه میکنم

پس مینویسم از اینکه امروز بیدار که شدم، تصمیم گرفتم روزم رو به کرختی دیروز نگذرونم

و خب باید از خونه بیرون بزنم

اما کجا برم؟؟

واقعیت اینه که بجز مادرشوهر، کسی تا حالا بهم نگفته اگر حوصله ات سر رفت، بیا اینجا

اما خب من دلم نمیخواد بدون میم، برم خونه پدرش

یعنی کسی به این توجه نکرده که خب یه روز به این زن بگم بیاد یکم حال و هواش عوض شه

مخصوصاً منظورم خاله و مامان هست

از یه طرف با خودم میگم اینارو یادم بمونه تا اگر بعدا بارداری رو دیدم، در حد تعارف هم شده بهش بگم غذایی دلت خواست بهم بگو، خریدی داشتی بهم بگو، دلت ببرون رفتن خواست به من بگو

از یه طرف دیگه هم لجم میگیره و میگم مگه کسی این ها رو به من گفت؟

حتی روز تولدم که بشدت مزخرف بود، حال و هوای من برای کسی مهم نبود

مامانم نگران میوه و غذاش بود

خوب شد کیک نگرفته بود، چون تا الان هزار بار تکرار میکرد انقدر تومن دادم کیک و نیومدی و حیف و میل شد

اه، چقدر هرچی پیش میرم اعصابم بیشتر بهم میریزه

کاش انقدر تنهایی بیرون رفتن برام سخت نبود

دلم خورش قیمه با گوشت چرخی و سیب زمینی سرخ کرده و کته میخواد