بدجوری عادت کردم به هر روز خوندن یه سری از وبلاگ ها

و این احساس نزدیکی به آدم هایی که ندیدم، عجیبه

امروز هم مثل روزهای قبل، به برش پارچه ی مبل گذشت

چقدر سخت و طاقت فرسا و خسته کننده است

و حتی نشد تمومش کنیم

باز خوبه میم به محاسباتش میرسه

وگرنه که مغزم اصلا ظرفیت همچین چیزی رو در حال حاضر نداره

نمیدونم دوختش قراره چه مصیبتی باشه

و نتیجه چی از آب درمیاد

اما مثل تموم چیزایی که با هم ساختیم، برام با ارزشه

بابام به میم زنگ زد که اون خانواده ای که چند شب پیش نرفتیم، فردا شب شام دعوت مون کردن، ما هم اوکی دادیم

حتی امشب هم زنگ زد به خودم و هر دو انگار نه انگار، احوالپرسی کردیم

الان هم که گوشیم زنگ خورد، مامانم بود

گفت اشتباهی گرفتم

از عصر خونه خالمه، با مامان بزرگم

و من هم ناراحت شدم بهم نگفتن که برم، اما چیزی نگفتم

بقیه روزم به پخت و پز و تمیزکاری و حمام حسابی گذشت

خیلی حوصله ام سرمیره و این کارها کافی نیستن برای رفع بی‌حوصلگی

دلم میخواست حداقل مشغول یه سریالی چیزی میشدیم

اما خب فیلم دیدن با میم عذاب الهیه

من نمیتونم و دوست ندارم چند قسمت پشت سر هم ببینم

و میم عاشق این کاره

و هر بار نشستن ما برای فیلم دیدن ، به ناراحتی یکی مون ختم میشه

اما ظاهراً ناچارم برم و ادامه ی بریکینگ بد رو ببینم