296.حرف بزنیم

با هر بدبختی بود خوابیدم

به کمک یه پادکستی که بر خلاف انتظارم واقعا تاثیر گذاره و صد ساله میخوام درباره اش اینجا بنویسم

و میم تصمیم گرفت نیم ساعت بعدش بیدارم کنه و شروع کنه به غر زدن و دستور دادن

بعدش هم که رفت به کلاسش برسه

انقدررر گریه کردم که مثل بادکنک شده صورتم

نشستم و حرف هام رو نوشتم

که وقتی برگشت باهاش حرف بزنم

ولی انقدررر بهم فشار اومد که به مادرش زنگ زدم و یه ربع حرف زدیم

واقعیت اینه که کسی از پس میم برنمیاد

نمیدونم الان که کارهای خونه رو تموم کردم، میخواد به چی گیر بده

اما تکلیف من مشخصه سر چه چیزهایی باهاش مشکل دارم

اینجا هم مینویسم که حداقل برا جلسه تراپیم داشته باشمش

یکی اینکه بدون مشورت رفته برا خودش ودیعه و کرایه تعیین کرده برا خونه

بعدی اینکه این دو روز(تنها دو روزی که بیدار شده و پیگیر کارهاش شده)، حتی نذاشته بخوابم

کوچکترین درکی بابت بارداریم نداره، مثلا اینکه امروز از ۵ بیدار شدم و جون دادم برا معده درد، نه خوابیدم و نه و نیم بیدارم کرد، اون هم با دعوا و غرغری که دو روزه کشش میده بی دلیل

تو این دوران بدتر از هروقت دیگه ای، کارش تو خونه ریخت و پاش و کثافت کاریه، حتی کشو لباس رو نمیبنده و سرویس بهداشتی رو به گند میکشه، دیگه کمک و همکاری پیشکش

این یکی خودم هم مقصرم، روزانه هزاران درخواستش رو سریع و با روی باز برآورده میکنم، اما ازش به چیز بخوام،جونم به لبم میرسه انقدر که انجامش نمیده، انجام هم بده خیلی دیر و بی کیفیت

تصمیم‌هایی که گرفتم

حرف زدن باهاش

مطرح کردن پیش خودش و دیگران که ماکزیمم دو سال تو اون خونه میمونم

مجبورش کنم اون هشت گرم طلای مامان رو خرد خرد هم شده پس بدیم

نه گفتن های بیشتر به خواسته های بیشماری که داره

کم کردن یه سری دلسوزی هام(برا خودت دلت بسوزه خواهشاً)

پ.ن : بهم گفتی همینه که هست و خوب میکنم

منکر تمام خوبی ها و کارهام شدی

به حمام پناه آوردم، اما از ببرون داد میزنی و میخوای با بی عرضه گفتن هات با روانم بازی کنی

295.گریه سر صبح

از مغزی که دو ساعته در تلاشه بخوابه، انتظار بیشتری نمیشه داشت

تمام غم عالم سرازیر شده به دلم

سرم داره میترکه از این همه فکر و خیال

فکر نکنم هیچوقت ذره ای از حس بدم کم بشه

حس بد مجبور شدن

من نمیخواستم و نمیخوام برم اون خونه

ولی دارم تن میدم به این اجبار

و پی هر حس بدی رو که میگیرم، میرسم به این احساس خفت

نمیتونم کسی رو بابتش سرزنش کنم

اما میتونم که اینجا برون ریزی کنم

میم، شاید این قضیه خونه یه اهرم فشار میشد که از تنبلی ات کم کنی

اما تو خوش خیال تر از این حرفایی

انقدر کشش میدادی که مجبور شم تو همین خونه بچه بزرگ کنم

من خیلی چیزای مادی رو نادیده گرفتم و میگیرم

چون واقعا اون چیزی نیست که حقیقتا خوشحال و راضیم میکنه

اما فکر کنم به ضررم تموم شده

این سهل گیری من انگار دامن زده به بیخیالی تو

شاید هم مغزم میخواد تو این مورد هم سهمی برام قائل بشه

که تو این قضیه مقصرم

مقصرم اگر الان نمیتونیم بریم تو یه خونه مستقل

لعنت به مادربزرگم،که چند ماه انقدر گفت و گفت تا آخر به خواسته اش رسید

لعنت به پدرم و اصرار هاش

لعنت به خودم که انقدر محتاجم

محتاجم که نمیتونم تو خونه ای که دوست دارم زندگی کنم

محتاجم که خونه ام ماه به ماه جارو نمیشه

محتاجم که باید لب پیاده رو یکساعت بشینم،چون نه اسنپ درخواستم در قبول میکرد و نه میم گوشیش رو جواب میداد

شاید الکی میگم دلتنگ این خونه و حس های خوبش میشم

شاید واقعاً فقط دلتنگ استقلالی میشم که دارم دو دستی از دستش میدم

از زمین و زمان شاکی ام و حتی نمیتونم درباره اش با کسی حرف بزنم

طبق معمول منم و گریه هام و برون ریزی تو این جای امن

تنها جای امنم

294.کاسه صبر

چطور این ساعت بیدارم ؟

امشب از شدت خستگی و خواب‌آلودگی که از صبح داشتم، زود خوابیدم

اما معده ام چنان کولی بازی درمیاره که نمیتونم بخوابم

فاموتیدین هم جواب نیست و نمیدونم چکار کنم

لعنت بهت میم که از ترس غرغر های تو چشم وا میکنم و میبندم

یجوری سر اینکه هندزفریم رو دسته مبل مونده گیر میدی به مرتبی خونه، انگار چه آدم تمیز و مرتبی هستی

در صورتیکه تنها چیزی که الان ازت میبینم، پررویی و بیشعوری و بی درکیه

واقعا هر روز خدا سعی میکنم همراه خوبی باشم

و تو با تمام قوا گند میزنی

کم نا امیدم کم

بخدا که دور نیست روزی که کاسه صبرم لبریز شه

293.عجیب نیست؟

همونطور که فکرش رو میکردم، میم امروز قفلی زده رو اینکه خب پاشو خونه رو مرتب و تمیز کن

من هم بعد از ظهر به قهوه متوسل شدم و تونستم با مامان و بابام رفتم بیرون

و از وقتی برگشتم، بشدت خوابم میاد

اما از ترس غرغر های میم، نمیتونم فعلا بخوابم و جدا باید به خونه برسم

یه چیزی که امروز بهش فکر میکردم، اینه که من تو این دوران، برخلاف خیلی ها ویار شدیدی نداشتم

نه از چیزی و کسی بدم اومد

نه هوس آنچنانی کردم

فقط یه مورد هست که هرچی پیش میره،اذیت کن تر هم میشه

خیلی بیشتر از قبل، رو لباس حساسم

کلا آدمی ام که راحتی لباس چه از نظر جنس و چه از نظر سایز، خیلی خیلی برام مهمه

مهم تر از رنگ و خوشگلیش

و الان یه جوری شدم که دو تا تیشرت و دو تا شلوارک رو فقط راحت میدونم و هفته ای شونصد بار این عزیزان شسته میشن

امیدوارم از این بدتر نشه چون توان گشتن و خرید کردن ندارم

و هر لباسی، نفسم رو بند میاره انگار

عجیب نیست؟

292.خرید با والدین

از خرید کردن با پدر و مادرم، متنفرم

یه جوری فروشنده با زبون چربش جنسش رو تو پاچه میکنه، که میخوام سکته کنم

مخصوصاً اینکه ترجیح شون اینه بریم پیش آشنا

که نه دیگه فرصت اعتراضی باشه ، و نه حتی راهی برای تخفیف گرفتن

قسم میخورم سر درد گرفتم امروز از دست شون

آخرش هم ه دو ناراضی و آگاه به اینکه تو پاچه شون رفته، هی به هم میپرن

هرکاری کردم در آخر رفتن پیش یه آشنا ( بله، دایی همکار بابام، آشنا حساب میشه) و با کلی رودربایستی ،ازش تشک و روتختی خریدن

به قیمتی که سرم سوت میکشه

و گند زدن به اعصاب خودشون و من

بهرحال من که چیزی نمیگم و میریزم تو خودم، اما خودشون انقدرررر اعصاب شون خط خطی میشه که مطمئنم تا یه هفته قهرن

خب نکنید

چه روند زهرماریه که هربار تکرار میکنید

پ.ن: چند تایی کامنت گرفتم مبنی بر شباهتم به والدینم

بله، مثل هرکس دیگه ای،در نهایت چیزی نیستم جز تلفیقی از پدر و مادرم

و به قول یکی از دوستان، شاید همینه که انقدر آزارم میده

291.خوابم میاد

استثنائا امروز میم زرنگ ترینه و من پنچر ترین

صبح که میخواست بره بیرون، ازم صبحانه خواست

و من در راستای پروژه ی نه گفتن، گفتم نمیتونم

و خودش نیمرو خورد

همین الان هم به زور چشام بازه و دارم میمیرم برا یکم خواب

میم قراره بره دندانپزشکی و آرایشگاه و من فقط میخوام یه گوشه ی خنک گیر بیارم و بیهوش شم

راستش بدم نمیاد میم زودتر کارش تموم شه و بخوابه

چون وقتی بیدار و فعاله، پدرم رو درمیاره اگر فقط ولو باشم

فعلاً که مشغول کاره

ناهار هم از بیرون ساندویچ سفارش دادم و شام هم میخوام برم خونه مامان

البته که کار خونه تمومی نداره و امروز رو فقط از زیر آشپزی در رفتم

و باید انواع و اقسام تمیزکاری ها رو انجام بدم

کاش برق قطع نشه

تا لااقل جون داشته باشم برا تمیزکاری

290.برق

هزار سال هم بگذره، هزار بلای دیگه ام سرمون بیارن، من به این قطعی برق عادت نمیکنم

کلا انگار مغزم ایگنورش میکنه

چک میکنم که امروز ۲ بار کی تا کی قطع میشه

اما سر موعدش، در حد دیوونه شدن عصبی میشم

گرمه

به عادی ترین کارهام نمیرسم

روزی دوبار دوش میگیری و فایده ای نداره

جلوی پنکه شارژی کوچولوم، شرشر عرق میریزم

و ذهنم پیش هزار و یک کاریه که مونده انجام بدم

من تو شرایط ایده آل، به سختی کارهای لیستم رو تیک میزنم

چه برسه به اینکه از ساعت خواب تا ساعت های مجاز استفاده از وسایل برقیم، محدود شده

خیلی خوش و خرم میخوام خورش بار بزارم و یادم میاد عه برق قطعه

وسط بشور و بساب، برق میره و دیگه نه جونی برام میمونه، نه انگیزه ای

میم هم که به همین بهانه، همه اش خوابه

گل بگیرن این مدل زندگی رو

فکرش رو که میکنم چطور میشه یه نوزاد رو بزرگ کرد تو این شرایط، مغزم سوت میکشه

و مفید ترین کاری که ازم برمیاد، سرگرم پازل شدنه

عالیه جوان با انگیزه، ادامه بده

289.ثبت خاطرات جوجه

با دیدن ویدیوهای رادمهر از چنل meduca ، هی به سرم میزنه برا جوجه همچین کاری کنم

اما حقیقتا نمیدونم توان و حوصله اش رو خواهم داشت یا نه

تو تلگرم بنویسم؟ اینجا بنویسم؟ پیج اینستا ؟ چنل یوتوب؟

288.خوش گذشت

از دیروزم بگم

برا ناهار هدس پلو پختم، و مثل همیشه، اونی که میخواستم نشد

من عاشق عدس پلو ام و متاسفانه از معدود غذاهایی هست که هرکاری میکنم،خوب درنمیاد

عصر هم که رفتم دوستم کیمیا رو دیدم

وای من از آدم هایی که خیلی حرف میزنن،زود کلافه میشم

از لحظه ای که دیدمش تا خداحافظی کردیم، قسم میخورم حتی یک لحظه هم ساکت نشد

ماهی هم گرفتم که برا شب، کبابش کنیم

و خدای من، چه کبابی شد

با میم انقدرررر کباب و خوراکی خوردیم که داشتیم میترکیدیم

و بهترین بخشش، چند دقیقه ای بود که تو هوای خنک پارک، دراز کشیدیم

موقع برگشت هم کلی دور زدیم و حرف زدیم

و حسن ختام هم شد کلی پسته خامی که میم برام خرید

واقعاً جزو مورد علاقه ترین هام هست

وقتی رسیدیم خونه، داشتم هلاک میشدم

اما گفتم دلم نمیاد امشب رو تموم کنم

پس نشستیم به هر زوری بود، یه قسمت بریکینگ بد دیدیم

و من دیگه بیهوش شدم

امروز که بیدار شدم، دیدم دیشب که همه بالش ها رو من برداشته بودم و بالشی به میم نرسیده بود ، دلش نیومده یکی از بالش های زیر پام رو دربیاره، و یه زیرانداز رو مچاله کرده زیر سرش

بعضی از حرکات میم خیلی خوشحالم میکنه

جدای از این همه عشق و حال، الان منم و یه خونه که با وسایل پیک نیک کوتاه مون، ترکیده و ساعت ها بشور و بساب و جابجایی لازم داره

287.کاش به خودم میگفتم

کاش اون روزهایی که زجه میزدم بخاطر ناتوانیم تو انجام کارهای خونه، امروزم رو لااقل تصور میکردم که راحت ترین بخش روزمه

و دروغ چرا ،از انجام شون و دیدن نتیجه ی خوشبوش، لذت هم میبرم

کلا زندگی همینه

تو اوج روزهای گند، با وجود اینکه هزار بار تجربه کردی رسیدن یه راحتی رو، انقدر حالت بد میشه که میخوای بمیری

286.اسم نینی

یکی از دغدغه های بی پایانم (که تا آذر فرصت دارم بهش پایان بدم)، پیدا کردن اسم برا نینی هست

هییییچ اسمی دلم رو نمیگیره

انگار هیچوقت بهش فکر نکردم

انگار هیچ اسمی نمیگه بیا من رو انتخاب کن

انگار مغزم خالیه

مخصوصاً اینکه میم کاملا تصمیم رو بهم سپرده کارم رو سخت تر میکنه

مگه میشه به ذهنم نرسه چه اسمی بهت میاد پسرک قشنگم؟

دلم میخواست تا حالا مشخص میشد و با همون اسم خطابت میکردم

اما چه کنم که نمیشه

285.برای پدر

من زندگی خوبی دارم و فارغ از یه سری دردسر و مشکل، درکل راضی ام و بهم خوش میگذره

اما خونه پدریم، دیوونه خونه است

مامان بهم گفت از پولی که سهمیه ارث پدریش هست، میخواد تخت بخره

من هم گفتم خب بیا اون مبلغ رو بده یه تخت دسته دوم، و یه تشک نو و طبی و خیلی خوب

گفت از کجا پیدا کنم

گفتم پره دیواره

بعد هم کلی گشتم و چند تایی هم پیدا کردم و فرستادم

یه سری کابینت هم بود که اون هم فرستادم

و بله، پدر از اون ور خط دااااد میزنه با یه لحن بد که کابینت میخوام چیکار؟؟!! و.... کلی چرت و پرت

صد البته که تقصیر مامانه

یه بار یه خرج نکرد که یاد بگیری زندگی خرج داره

خونه خرج داره

زن و بچه خرج داره

همیشه از روانی بودن مامان مینویسم

ولی این بار، درباره توه بابا

لعنت بهت که همین الانش هم که چیزی با پول شوهرم میخرم ،حس بد میگیرم

لعنت بهت که یکبار تا بازار نبردی من رو، دیگه پارک و تفریح پیشکش

لعنت به سر تا پای جفت تون، که با یه تماس ساده، باید گریه ام بگیره و به لرز بیفتم

من چطور سالها دووم آوردم تو اون دیوونه خونه

یه خونه پر از غم و خشم

بدم میاد از اون خونه و آدم هاش

نه امنید، نه دوست داشتنی

284.گوجه چرخی

طبق برنامه برق قطعه و درحال پختن، دارم مینویسم

صبح ساعت ۸ با صدای چاه باز کن همسایه از خواب پریدم و داشتم دیوونه میشدم

صداش وحشتناک بلند و عجیب بود، فکر میکردم دونه دونه کابینت ها دارن با وسایل نازنینم میفتن و میشکنن

که میم به دادم رسید، بهم آب داد و توضیح داد تا آروم شم، بعدش هم بهم گوشگیر داد که صدا رو نشنوم

الان هم که میم خوابه و من هی خودم رو با چیزای کوچولو سیر میکنم

دلم نمیاد تنهایی غذام رو بخورم و در عین حال، خیلی دوست دارم زودتر دخل ترکیب مورد علاقه ام رو بیارم

خوراک گوشت چرخی و گوجه، با سیب زمینی سرخ کرده و برنج

شب همه مهمونی ان، میم که دید دلم اونجاست گفت خب بریم، اما راستش روم نشد به دختر عمه بگم ما هم میایم

یکم برای انجام کارهام هول شدم، چون روزها به سرعت میگذرن و من کلی مطلب دارم که هنوز نخوندم

میدونم کارم درست نیست، اینکه یه لیست دارم از مطالبی که انگار باید حتماً حتماً تموم شن تا قبل زایمان

آگاه بودن خوبه، اما اینکه میبینم کمالگراییم چجوری این مورد رو هم مورد عنایت قرار داده، خیر

دیشب که مطلقا حوصله نوشتن درباره فیلم هایی که دیدم رو نداشتم

اما چند تایی نقد ازشون خوندم

و فهمیدم حوصله ی نظر واقعی نوشتن رو ندارم، چه میدونم شاید از عکس العمل آدم ها و قضاوت شون درباره خودم میترسم

اما خب نظر واقعیم اینه که یه حبه قند ،با اینکه حس و حال قشنگی داشت و حین دیدن اش بهم خوش گذشت، خالی از هر مفهومی بود

صرفا با استفاده ی خیلی خیلی زیاد از بازیگرای مطرح و رنگ و شلوغی های کاذب، تلاش میکرد یه اثر پویا و جذاب باشه

شیطان وجود ندارد هم حقیقتا حوصله ام رو سر برد

و مثل اکثر آثار جدید، سعی داشت با یه سری مثلا تابو شکنی، مخاطب رو جذب کنه

اما بنظر من، چهار تا بوس و بغل، نمیتونه کمبود جذابیت رو رفع کنه

درکل هر دو بیشتر برام تمرین تماشا کردن بودن

اینکه بشینم و یه فیلم رو تموم کنم

ولی کاش چیز بهتری میدیدم

283.نه شنیدن

نمیدونم تحت تاثیر کامنت هام، یا واقعاً خودم به این نتیجه رسیدم

اینکه میم زیادی ازم درخواست داره

آب بده، لباس بده، گوشی بده، ...

میخوام تمرین کنم و بهش نه هم بگم

همین الان بعد از اینکه صبحونه اش رو دادم، آب خواست که گفتم نمیتونم

بزار هر دو عادت کنیم

من به نه گفتن و میم به نه شنیدن

ولی چیزی که عجیبه اینه که مطمئنم تشنه است، اما نمیره آب بیاره

282.در و دیوار

بخدا که نمیدونم میم چطور به امتحانات میرسه

هفت ساعت دیگه باید سر جلسه باشه و خوابه

کل امروز هم هیچی نخونده

یعنی خیلی زیاد خودم رو کنترل میکنم که از حدم فراتر نرم و استرسم رو بروز ندم

تو این دو سه روز، به هر بدبختی و ضرب و زوری که بود، دو تا فیلم دیدم

شیطان وجود ندارد و یه حبه قند

اما الان در توانم نیست چیزی درباره اشون بنویسم

کارهای خونه خیلی اذیتم میکنه

مخصوصاً با این حس عجیبی که دارم این دم رفتن

کم نیست، دو سال و نیمه که با میم اینجاییم

تک تک تعمیراتش رو دوتایی انجام دادیم

با هم براش وسایل گرفتیم تا شد این خونه

این خونه ای که انگار کسی نمیتونه توش زندگی کنه، اما ما سختمونه ازش دل بکنیم

خیلی زود به زود گریه ام میگیره

با میم که حرف میزدم، گفتم که فقط برا در و دیوار که دلم تنگ نمیشه، برا خودمون و روزهای گذشته مون دلم تنگ میشه، برای من و تویی که چه روزایی رو گذروندیم

انگار میم حساس شده و هی گوشزد میکنه گریه نکن

اما در غیرقابل کنترل ترین حالته گریه هام

دلم برا دو تایی بودنامون تنگ میشه

برای چیزی که برای همیشه داریم از دستش میدیم

پنج ساله با این آدم هر روزم میگذره

خیلی وقت ها شاکی میشم،اما همیشه دوستش دارم

281.امروز

امروز با زنگ آقای تعمیر کار شروع شد

و ظاهراً برد تلویزیون مون سوخته و شنبه بعد میاد برای تعمیر

میخواستم این ماه یخساز رو تعمیر کنم، اما اگر این برد زیادی خرج بردار باشه، یخساز میفته ماه بعد

برخلاف قراری که با میم داشتیم ،نه رفتیم آزمایشگاه و نه بانک

احتمالاً هر دو به بعد از امتحانات موکول بشن

بعلاوه ی پیگیری کارت ماشین، که متأسفانه باید خودم برم دنبالش

میم تحت فشار و استرس زیاد، مشغول کار و درس بوده امروز

و من هم سعی کردم همراه خوبی باشم

برای رفع خستگی، براش خوراکی بردم و تو تایم استراحتش، خواست کنارش باشم

مثل تمام این مدت، باز هم بحث این رو پیش کشیدم که چرا انگار بهم بی میل شدی، و میم باهام رابطه برقرار کرد، درصورتیکه هر بار من دلم میخواد حرف بزنیم و ریشه یابی کنیم، نه اینکه از سرش بازم کنه با چند دقیقه رابطه

کلی هم به خونه رسیدم و درکل که حوصله ام سر نرفت امروز

فقط یه مورد ناراحتم کرد ، من که خودم نتونستم اون مهمونی رو تدارک ببینم و خودم رو خوشحال کنم، دختر عمه ام امروز زنگ زد و بعد از دوسال ،دعوت مون کرد ،اما خب بخاطر امتحان میم مجبور شدیم بگیم نمیایم

بعد یه عمر در حسرت مهمونی ، با همین دستای خودم گوشی رو برداشتم و گفتم نمیایم، هعیییییی

از وقتی بیدار شدم تا همین الان جوجه ام همش تکون میخوره

خیلی تکون هاش مشخصه از روی شکمم، اما هرکاری میکنم نمیتونم ویدیویی ازش ثبت کنم

280.کاش

امروز هم چشام وا نشده، میم شروع کرد به بدخلقی

دیگه آمپر چسبوندم

غذاش رو که خورد، مثل آقا ها رفت دوش گرفت و مشغول کار شد

از این اخلاقش متنفرم

اما خب تا یه دور براش قاطی نکنی، تکونی به خودش نمیده

ولش کنی و خوب حرف بزنی، بدتر میشه

کاش اینجوری نبود

مخصوصاً الان که دارم مامان میشم، دوست ندارم بچه ام اینجوری بار بیاد

279.دعوتی

دلم میخواست کسی دعوتم کنه و همچین سفره ای برام بچینه

برنج دمی، با برنج زعفرانی تزئین بشه

رولت مرغ که توش پر شده از سبزی معطر و زرشک و گردو

و سالاد فصل، با سسی که دست ساز باشه

این سه تا رکن اصلی باشن، دیگه اگر غذا و مخلفات دیگه ای هم بود که چه بهتر

اما خب واقعیت اینه بعد از پاگشا های دو سال قبل، به ندرت یه وعده ی عادی هم دعوت شدیم

پس از میم قول گرفتم فردا بریم خرید

و خودم برا خودم همچین سفره ای بچینم

از همین الان به غلط کردن هام فکر میکنم که چقدر قراره خسته شم

اما خب چون مهمونم رو خیلی زباد دوست میدارم، همه چیز رو به بهترین نحو ارائه میدم

فقط یه مورد

نمیفهمم چطور یه عده، یه سری وسایل خونه رو بدردنخور میدونن

الان من خیلی دوست داشتم یه چرخ گوشت خوب داشتم

هر بار برای مرغ و گوشت و همبرگر و سبزی، از خردکن و چرخ گوشت مامانم استفاده کنم

درکل تجربه بهم ثابت کرده وسایل خونه از همزن گنده تا گوشتکوب برقی خوب، از بخارپز تا چرخ گوشت، از پلوپز تا زودپز، همه ضروری ان

یکم بهترم و تصمیم دارم فردا رو به خرید بگذرونم و یه سر هم به مادرشوهر بزنیم

پسفردا هم خودم رو دعوت کنم

سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه هم که میم امتحان داره

باید سری بعد که رفتم خونه مامان ،کت و شلوارم رو بیارم و یه گلی به سرم بگیرم برای شلوار

چون با این شکم،محاله یه لحظه هم پام بره

قصد دارم امسال هم کت و شلوار بپوشیم، کیک بگیرم با دسته گلی که دو تا رز داره، و عکس بگیریم و چاپ کنم

تنها چیزی که احتمالا بخوام ،یه دامن سفیده

همین

278.حالم بده

میدونم این حال بدم تموم میشه

اما گذروندن هر ثانیه اش، برام عذابه

دلیلش رو نمیدونم

بیرون نرفتن؟ بد خوابیدن؟ استرس امتحانات و کار نکردن میم؟

واقعاً نمیدونم

فقط میدونم انقدر شدید شده که حتی حالت تهوع دارم

اشک هام هم که تموم شدن

انقدررر بی قرارم، انقدرررر حالم بده که نمیدونم به کی و به چی پناه ببرم

لعنت بهت میم

277.بسه میم

دیگه طاقتم طاق شده

میم همه اش دراز کشیده

فقط چند مدت یکبار،درازکش از جایی به جای دیگه ای میره

امروز بیدارم کرد و فرمودن گرسنه ام

من هم مثل احمق ها، رفتم صبحانه حاضر کردم و آوردم تو اتاق، که آقا تو تخت میل کنن

از اینکه به خودم توهین کنم بدم میاد

اما واقعاً چیزی جز حماقت نمیتونه این حالت رو توصیف کنه

بعد هم گیر سه پیچ داد که برو حمام، که بعدش من هم حمام کنم

من تقریباً هر روز دوش میگیرم، و نمیفهمم چرا کسی که ده روز یکبار حمام میره، باید بگه همین الان باید بری

انقدر گفت که واقعاً رفتم

بیرون که اومدم فرمودن من حوصله حمام ندارم

دیگه به ستوه اومدم و کلی حرف زدم

اما دریغ از یه ذره توجه

نه کار میکنه، نه به هیچ مسئولیتی میرسه

فقط بازی، یوتوب، اینستا، همه اش هم دراز کش

اینجوری میخواد درآمد داشته باشه؟

اینجوری میخواد به امتحانات برسه؟

عاصی شدم و عین خیالش نیست

بسه دیگه میم

مثل بچه آدم دارم زندگیم رو میکنم

و حالا مجبورم بدجنس شم

چون با لطافت و مهربونی و درک و منطق، عملکرد تو هی بدتر میشه

276.میمیرم ؟

یکی از کارهای مورد علاقه ام، اینه که وقتی با وبلاگی آشنا میشم و باهاش حال میکنم،برم از اولین پست، به ترتیب بخونم

امشب هم این کار رو کردم

و باید اعتراف کنم گریه ام گرفته

از تصور اینکه یه روزی میم بهم بگه برو، و من بخاطر بچه ام، نتونم

از اینکه میم عزیزم که پاک ترینه، یه روز بهم خیانت کنه و مجبور باشم بمونم

من وحشت دارم از این تحقیر شدن ها

از اینکه شرایط مجبورم کنه با کسی باشم که کتکم بزنه، بی محبت باشه و بی وفا

اگر میم یه روزی مثل پدرش، چندین بار خیانت کنه چی؟

اگر مثل دیشب که رو بازوش خواب بودم، بوسم نکنه چی؟

اگر ...

بدترین تصمیم بود خوندن این وبلاگ تو این روزهای کوفتیم

اما خب میخوام بقیه اش رو هم بخونم

کاش مغزم انقدر هر شرایطی که میدیدم رو برای خودم به تصویر نمیکشید

275.چطور دوام آوردم

طبق معمول،کل تایمی که دیشب خواب بودم،کابوس بود

البته نمیدونم میشه اسمش رو کابوس گذاشت یا نه

خواب های درهم برهم و اعصاب خردکن

نمیدونم بخاطر دوری از سرترالینه،یا تاثیرات بدخلقی بارداری

بیدار که شدم شروع کردم به به خونه رسیدن

و میم تا عصر، یه بند غر زد که دیر غذا حاضر میکنی

بعد از غذا هم که باز یه چرت زهرماری زدم و شب هم رفتیم بیرون

بعد از مدت ها فلاسک چای و تخمه و نشستن رو نیمکت و حرف زدن

اخلاقای گند امروزش و همش مشغول بازی بودنش رو هم زیر سبیلی رد کردم

این زیر سبیلی رو هم به لطف اینجا یاد گرفتم

همه اش هم یه سری خانوم به یه سری دیگه توصیه میکنن بهتره فلان مورد از همسرت رو این مدلی رد کنی

واقعیت اینه که گاهی ناچاری به این کار

خودم شخصاً حال و حوصله ی بحث بی فایده رو ندارم

از خوبیای امشب هم بعد از مدت ها کروسان بستنی خوردن بود

البته که معده ام بیچاره ام کرده اما خب حال داد

مثل هر وقت دیگه ای که رو مود بد میفتم، همه اش دارم بدی اطرافیان رو تو ذهنم مرور میکنم

در صدر جدول هم که مامانم حضور داره

آخه خیلی وقت ها خودم رو گاو خطاب میکنم که وقتی خونه پدر بودم،کاری نمیکردم و...

اما بنظرم اگر منصفانه قضاوت کنم، همینکه زنده موندم خودش خیلیه

واقعاً نمیدونم چطور روزها تو اون اتاق میموندم

بی اغراق، فقط گاهی برای خوردن چیزی و گاهی هم اجباراً برای سرویس بهداشتی از در اتاق بیرون میرفتم

خب طبیعیه که تو همچین شرایطی، یهو پا نشم که به مادر خوب و بلدم ،کمک کنم و گردگیری کنم

مامان، تو هیچی نمیدونی

و چند سال از زندگیم رو حروم کردی

همین الان هم با فکر کردن به اون روزها و حتی این روز ها،زندگیم حرومت میشه

یه زن روانی هستی که گاهی انقدر خوب تو نقش قربانی فرو میری که دلم برات کباب میشه

اما اونی که لایق سرزنشه، تویی

یه زندگی نرمال رو از همسرت و تنها دخترت، دریغ کردی

ما به درک، حتی از خودت هم دریغ کردی