من زندگی خوبی دارم و فارغ از یه سری دردسر و مشکل، درکل راضی ام و بهم خوش میگذره

اما خونه پدریم، دیوونه خونه است

مامان بهم گفت از پولی که سهمیه ارث پدریش هست، میخواد تخت بخره

من هم گفتم خب بیا اون مبلغ رو بده یه تخت دسته دوم، و یه تشک نو و طبی و خیلی خوب

گفت از کجا پیدا کنم

گفتم پره دیواره

بعد هم کلی گشتم و چند تایی هم پیدا کردم و فرستادم

یه سری کابینت هم بود که اون هم فرستادم

و بله، پدر از اون ور خط دااااد میزنه با یه لحن بد که کابینت میخوام چیکار؟؟!! و.... کلی چرت و پرت

صد البته که تقصیر مامانه

یه بار یه خرج نکرد که یاد بگیری زندگی خرج داره

خونه خرج داره

زن و بچه خرج داره

همیشه از روانی بودن مامان مینویسم

ولی این بار، درباره توه بابا

لعنت بهت که همین الانش هم که چیزی با پول شوهرم میخرم ،حس بد میگیرم

لعنت بهت که یکبار تا بازار نبردی من رو، دیگه پارک و تفریح پیشکش

لعنت به سر تا پای جفت تون، که با یه تماس ساده، باید گریه ام بگیره و به لرز بیفتم

من چطور سالها دووم آوردم تو اون دیوونه خونه

یه خونه پر از غم و خشم

بدم میاد از اون خونه و آدم هاش

نه امنید، نه دوست داشتنی