طبق معمول،کل تایمی که دیشب خواب بودم،کابوس بود

البته نمیدونم میشه اسمش رو کابوس گذاشت یا نه

خواب های درهم برهم و اعصاب خردکن

نمیدونم بخاطر دوری از سرترالینه،یا تاثیرات بدخلقی بارداری

بیدار که شدم شروع کردم به به خونه رسیدن

و میم تا عصر، یه بند غر زد که دیر غذا حاضر میکنی

بعد از غذا هم که باز یه چرت زهرماری زدم و شب هم رفتیم بیرون

بعد از مدت ها فلاسک چای و تخمه و نشستن رو نیمکت و حرف زدن

اخلاقای گند امروزش و همش مشغول بازی بودنش رو هم زیر سبیلی رد کردم

این زیر سبیلی رو هم به لطف اینجا یاد گرفتم

همه اش هم یه سری خانوم به یه سری دیگه توصیه میکنن بهتره فلان مورد از همسرت رو این مدلی رد کنی

واقعیت اینه که گاهی ناچاری به این کار

خودم شخصاً حال و حوصله ی بحث بی فایده رو ندارم

از خوبیای امشب هم بعد از مدت ها کروسان بستنی خوردن بود

البته که معده ام بیچاره ام کرده اما خب حال داد

مثل هر وقت دیگه ای که رو مود بد میفتم، همه اش دارم بدی اطرافیان رو تو ذهنم مرور میکنم

در صدر جدول هم که مامانم حضور داره

آخه خیلی وقت ها خودم رو گاو خطاب میکنم که وقتی خونه پدر بودم،کاری نمیکردم و...

اما بنظرم اگر منصفانه قضاوت کنم، همینکه زنده موندم خودش خیلیه

واقعاً نمیدونم چطور روزها تو اون اتاق میموندم

بی اغراق، فقط گاهی برای خوردن چیزی و گاهی هم اجباراً برای سرویس بهداشتی از در اتاق بیرون میرفتم

خب طبیعیه که تو همچین شرایطی، یهو پا نشم که به مادر خوب و بلدم ،کمک کنم و گردگیری کنم

مامان، تو هیچی نمیدونی

و چند سال از زندگیم رو حروم کردی

همین الان هم با فکر کردن به اون روزها و حتی این روز ها،زندگیم حرومت میشه

یه زن روانی هستی که گاهی انقدر خوب تو نقش قربانی فرو میری که دلم برات کباب میشه

اما اونی که لایق سرزنشه، تویی

یه زندگی نرمال رو از همسرت و تنها دخترت، دریغ کردی

ما به درک، حتی از خودت هم دریغ کردی