296.حرف بزنیم
با هر بدبختی بود خوابیدم
به کمک یه پادکستی که بر خلاف انتظارم واقعا تاثیر گذاره و صد ساله میخوام درباره اش اینجا بنویسم
و میم تصمیم گرفت نیم ساعت بعدش بیدارم کنه و شروع کنه به غر زدن و دستور دادن
بعدش هم که رفت به کلاسش برسه
انقدررر گریه کردم که مثل بادکنک شده صورتم
نشستم و حرف هام رو نوشتم
که وقتی برگشت باهاش حرف بزنم
ولی انقدررر بهم فشار اومد که به مادرش زنگ زدم و یه ربع حرف زدیم
واقعیت اینه که کسی از پس میم برنمیاد
نمیدونم الان که کارهای خونه رو تموم کردم، میخواد به چی گیر بده
اما تکلیف من مشخصه سر چه چیزهایی باهاش مشکل دارم
اینجا هم مینویسم که حداقل برا جلسه تراپیم داشته باشمش
یکی اینکه بدون مشورت رفته برا خودش ودیعه و کرایه تعیین کرده برا خونه
بعدی اینکه این دو روز(تنها دو روزی که بیدار شده و پیگیر کارهاش شده)، حتی نذاشته بخوابم
کوچکترین درکی بابت بارداریم نداره، مثلا اینکه امروز از ۵ بیدار شدم و جون دادم برا معده درد، نه خوابیدم و نه و نیم بیدارم کرد، اون هم با دعوا و غرغری که دو روزه کشش میده بی دلیل
تو این دوران بدتر از هروقت دیگه ای، کارش تو خونه ریخت و پاش و کثافت کاریه، حتی کشو لباس رو نمیبنده و سرویس بهداشتی رو به گند میکشه، دیگه کمک و همکاری پیشکش
این یکی خودم هم مقصرم، روزانه هزاران درخواستش رو سریع و با روی باز برآورده میکنم، اما ازش به چیز بخوام،جونم به لبم میرسه انقدر که انجامش نمیده، انجام هم بده خیلی دیر و بی کیفیت
تصمیمهایی که گرفتم
حرف زدن باهاش
مطرح کردن پیش خودش و دیگران که ماکزیمم دو سال تو اون خونه میمونم
مجبورش کنم اون هشت گرم طلای مامان رو خرد خرد هم شده پس بدیم
نه گفتن های بیشتر به خواسته های بیشماری که داره
کم کردن یه سری دلسوزی هام(برا خودت دلت بسوزه خواهشاً)
پ.ن : بهم گفتی همینه که هست و خوب میکنم
منکر تمام خوبی ها و کارهام شدی
به حمام پناه آوردم، اما از ببرون داد میزنی و میخوای با بی عرضه گفتن هات با روانم بازی کنی