295.گریه سر صبح
از مغزی که دو ساعته در تلاشه بخوابه، انتظار بیشتری نمیشه داشت
تمام غم عالم سرازیر شده به دلم
سرم داره میترکه از این همه فکر و خیال
فکر نکنم هیچوقت ذره ای از حس بدم کم بشه
حس بد مجبور شدن
من نمیخواستم و نمیخوام برم اون خونه
ولی دارم تن میدم به این اجبار
و پی هر حس بدی رو که میگیرم، میرسم به این احساس خفت
نمیتونم کسی رو بابتش سرزنش کنم
اما میتونم که اینجا برون ریزی کنم
میم، شاید این قضیه خونه یه اهرم فشار میشد که از تنبلی ات کم کنی
اما تو خوش خیال تر از این حرفایی
انقدر کشش میدادی که مجبور شم تو همین خونه بچه بزرگ کنم
من خیلی چیزای مادی رو نادیده گرفتم و میگیرم
چون واقعا اون چیزی نیست که حقیقتا خوشحال و راضیم میکنه
اما فکر کنم به ضررم تموم شده
این سهل گیری من انگار دامن زده به بیخیالی تو
شاید هم مغزم میخواد تو این مورد هم سهمی برام قائل بشه
که تو این قضیه مقصرم
مقصرم اگر الان نمیتونیم بریم تو یه خونه مستقل
لعنت به مادربزرگم،که چند ماه انقدر گفت و گفت تا آخر به خواسته اش رسید
لعنت به پدرم و اصرار هاش
لعنت به خودم که انقدر محتاجم
محتاجم که نمیتونم تو خونه ای که دوست دارم زندگی کنم
محتاجم که خونه ام ماه به ماه جارو نمیشه
محتاجم که باید لب پیاده رو یکساعت بشینم،چون نه اسنپ درخواستم در قبول میکرد و نه میم گوشیش رو جواب میداد
شاید الکی میگم دلتنگ این خونه و حس های خوبش میشم
شاید واقعاً فقط دلتنگ استقلالی میشم که دارم دو دستی از دستش میدم
از زمین و زمان شاکی ام و حتی نمیتونم درباره اش با کسی حرف بزنم
طبق معمول منم و گریه هام و برون ریزی تو این جای امن
تنها جای امنم