318.چطور انقدر ریلکسی
اولین کاری که تو ذهنم بود امروز انجام بدم، تماس با مامان بود
اولش چیزی نگفتم ببینم خودش چی میگه
از هر دری حرف زد و خیلی بیخیال میپرسید خبببب دیگه چه خبرررر
من هم از دیشب پرسیدم
گفت زنگ زدیم کنسل کردیم و نرفتیم
و باز هم زد به در بی خیالی
گفتم چرا بابا همچین برخوردی کرد ؟
گفت نمیدونم والا، من اصلا در جریان نیستم، نرفتیم و برام مهم نیست
گفتم چرا فکر میکنی اینکه برات مهم نباشه، تورو آدم خفنی میکنه
گفتم هرچی عقب مونده اس رو رو چشاتون میزارین اما یک ذره احترام و محبت برا من قائل نیستین
گفت کدوم عقب مونده، من نمیدونم بابات چرا اینجوری کرد، خب داشته شوخی میکرده
من هم گفتم خر که نیستم، فرق شوخی و جدی رو میدونم
خیر سرم خواستم با خانواده ام وقت بگذرونم
اما شما اصلا چیزی به اسم خانواده براتون مهم نیست
خوبه همین یه دونه بچه رو دارین
دو هفته یکبار هم دلم نمیخواد بیام خونه اتون ،انقدر که گفتار و رفتار تون بده
اون هم خیلی ریلکس میگفت چه میدونم والا
و چون ری اکشن اش خیلی حرصم میداد، بیشتر از این مکالمه رو ادامه ندادم و خداحافظی کردم
اما یه دنیا ازشون ناراحتم
و ناخودآگاه دارم میرم که غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل کنم و غذا بپزم بزارم تو فریزر برای روزهایی که نمیتونم آشپزی کنم و دلم غذای خونگی میخواد