سرم بشدت شلوغه

اونقدری که نمیدونم هر روزم چطور شب شده

از شدت خستگی چشمم به ساعت میفته و میبینم دو نصفه شبه

و بیهوش میشیم

کارهای مبل رو به اتمامه

و من وحشت کردم، چون هنوز وسایل جمع نکردم

فکر نکنم تا آبان، کارها تموم شن

اما خب سنگین ترین روزها، همین چند روز جابجایی ان

بقیه رو اونجا خرد خرد حل میکنم

طبق معمول دلم غذای درست حسابی میخواد

اما واقعاً فرصت نمیکنم غذا بپزم

و غذای بیرون ابدا دوست ندارم

دلم روتین معمولی میخواد

با خیال راحت یه حمام طولانی رفتن

سریال دیدن

کی بشه من یه نفس راحت بکشم و بگم آخیش، بالاخره تموم شد

نکته ی جالب این روزهای شلوغ ؟

مغزم گیر داده که تو مادر خوبی نیستی،چون هنوز اسم انتخاب نکردی،چون هنوز مطالبی که میخواستی، تموم نکردی و هزار و یک کار نکرده رو یادم میاره که ارزش این همه بدو بدو، هیچ بشه