310.بعد از دعوا
بعد از نوشتن پست قبلی،حس کردم اگر کاری نکنم دق میکنم
اومدم تو اتاق و به ذهنم رسید بگم ببرم خونه مامانم
خواب بودی و از خواب پریدی و داد زدی
و گریه هام شدت گرفت
فقط میگفتم ببرم خونه مامانم
و بلند شدی و اومدیم اینجا
مامان از حال بدم پرسید
انداختم گردن معده درد
و جا انداختم که بخوابیم
تو راه کلی خودم رو خالی کردم
اینجا هم با پچ پچ
چند بار معذرت خواستی
اما نه حرصم کم میشه، نه ناراحتیم
این وسط فقط حواسم به تکون های جوجه ی بی پناهمه
که میدونم پا به پام غصه میخوره
و الان که خوابم میاد، واقعا از تکون هاش نمیتونم بخوابم
چهارشنبه قراره بری جلسه، اون هم تو شهر دیگه
میخوام نیام و کوفتت کنم
میخوام جمعه هم نیام شهرستان خونه داییت
انقدر حرص و لج دارم نمیدونم چطور خالی شم واقعا
لعنت به سه سال تراپی رفتن، که با بارداری و قطع دارو، کارم به اینجا بکشه
اکسپلورم بی خودی پر شده از کلیپ های ازدواج
واقعا برام سوال پیش میاد که اگر انقدر همه چیز رو ساده نمیگرفتم، باز هم اینجوری میشد؟