ساعت از یازده گذشته

و قراره بابام ۱۲ جلو در باشه

مامان رو ببریم برای ویزیت

و من میم مریض رو گذاشتم خونه مادرش

و همین الان برگشتم به خونه ترکیده خودم

امروز بجز یه کاسه سوپ،چیزی نخوردم

و الان نمیدونم تو این کمتر از یه ساعت،به حمام و وسایل جمع کردن برسم،یا به خونه

خیلی دلم نمیخواد برم،ولی خب مجبورم

مسی مجبورم نکرده

خودم وظیقه ام میدونم

باید برم و پیگیر شم

میم وقتی مریض میشه خیلی خیلی اذیت میکنه

با مکافات تا دکتر اومد

و خودم انژیوکت رو براش وصل کردم

خیلی دلم میخواست همه چیز طبق برنامه پیش بره

و اینقدر وقت تلف نکنم

ولی نمیشه

کار زیاده و مغز من فرار