من واقعاً خیلی تحت تاثیر وبلاگ های دوستان قرار میگیرم

اینکه هر کدوم یه لحنی دارن

اینکه بعضی ها مرتب هر روز می‌نویسن و بعضی ها نه

و واقعاً برام جالبه چقدر قشنگ درباره هرروز شون مینویسن

و برام سوال میشه که آیا زندگی شون واقعاً تعریفیه،یا نحوه ی تعریف کردن شون انقدر جذابه که برای هر روز،مطلب دارن

که بنظرم دومی باشه

و اینکه من یه جورایی خجالت میکشم انقدر که درباره مطالب تکراری همش غر میزنم

اما خب،اینم مدل منه دیگه

یه چیزی که از دیروز میخوام بیام ثبتش کنم ،همین الان یادم اومد

دیروز با زنگ میم بیدار شدم

ساعت ۴ بعد از ظهر بود و دیدم میم دست پر برگشته

برام چلو جوجه گرفته بود

من منتظر نشستم که کارهاش تموم بشه و بیاد غذا بخوریم

وقتی اومد،گفت تو غذات رو نخوردی؟

گفتم منتظر موندم تو بیای

گفت که من با دوستم رفتم فلان جا و قرمه سبزی خوردم چون خیلی گشنه ام بود و برای تو هم این جوجه رو گرفتم

غذام رو خوردم و چند ساعت ذهنم درگیر شد

درگیر اینکه یکی از مواردی که بابام همیشه غر میزد و نصیحت میکرد و صحبت میکرد یا هر چی،این بود که من همکار هام و دوستام همیشه بیرون غذا و خوراکی میخورن اما من این کار رو نمیکنم

فکر کنم دلیلش هم این بود که من این فداکاری رو به خاطر شما (یعنی من و مامانم) انجام میدم

پدر من،مگه مجبور بودی راه به راه این حرف ها رو بزنی؟

کاش اگر راست میگفتی ،واقعا دو برابر دوست ها و همکارات چیز میز میخوردی ولی این حس گناه رو به من طفلک نمیدادی

خب میخوردی،تو که با ما بیرون نمیرفتی،ما هم چیزی نمیخوردیم

یعنی بعضی وقت ها دلم میخواد سفر در زمان کنم و یه سری حرف ها رو میزدم

گریه ام میگیره که چقدر غصه میخوردم که بابام اینجوری فداکاری میکنه برای من بی ارزش

برا همین چیزهاست که میگم کاش تک فرزند نبودم که این چیزها تقسیم میشد

حس خوب و بد اگر رو یک نفر نباشه خیلی خوبه واقعاً