یک ربعه که به صفحه ی سفید خیره ام

و انگار مغزم خالیه از هر توصیفی

اما خب باید امتحانش کنم

من عاشق شنیدن صدای لباسشویی ام

عاشق پهن کردن لباس های تمیز و هی بو کردن اون اطراف

اما خب از جمع کردن لباس های خشک شده و جابجایی شون متنفرم

مخصوصاً که میم ادعا میکنه من تا کردن بلد نیستم،جابجایی بلد نیستم،کار با ماشین لباسشویی رو بلد نیستم

و چقدر راحت با نمیدونم و نمیتونم از زیر تک تک کارها در میره

و من این آپشن رو ندارم

چون اگه صد سال هم انجامشون ندم،میم بی تفاوت،به زندگیش ادامه میده

و این احساس تحمیله که انقدر آزارم میده

و برای اینکه خودم رو لوس کنم،قهر میکنم

و میم ذره ای هم اهمیت نمیده

شاید اشتباه و بچگانه بنظر بیاد،اما خب دلم میخواد محبت و توجه بخرم

و هی میخوره تو ذوقم

اینجای رابطه مون رو دوست ندارم

نه حرف خاصی میزنیم،نه وقت با کیفیتی رو با هم میگذرونیم

من دارم با بارداری و کارهای بی انتهای خونه و چالش های خانوادگیم کنار میام،و میم هم به دانشگاه و کار و دوستاش میرسه