میم

از یه سری چیز ها واقعا چندشم میشه

و چند بار به شک میفتم که پست بشن یا نه

با پاهای کثیف خودت رو انداختی رو تخت

و طبق معمول ،روزهاست حمام نکردی

با اینکه خوابیدن رو کاناپه و زمین،پدری از کمرم در میاره که چند روز باید درد بکشم،اما نمیتونم رو این تشک دراز بکشم

مامان با اینکه اون روز باهاش تماس گرفتم ،حتی یه بار یه پیام هم نداده

و من احمق از دلتنگی گریه میکنم همین الان هم

امشب که تو یه جمع بودیم،انقدر حالم بد بود که خیلی جدی فکر میکردم تنهایی بهتر از اینجاست

هیچوقت فکر نمی‌کردم آدم هایی باشن که وسط جمع و تو خونه،هی سیگار بکشن

همین الانش هم سرفه میکنم

خانم هایی رو دیدم که هنوز با دعا و یه تیکه پارچه سبز،از بچه هاشون مراقبت میکنن

حرف هایی رو شنیدم که هضمش سخته برام

و خلاصه انقدر بد گذشت ،که دلم برای خونه تنگ شد

ولی میم،خونه رو برام جهنم کردی

مگه جهنم قراره چجوری باشه ؟

همینقدر بدبو،همینقدر منزجر کننده ،...

یعنی حتی تو خونه خودم هم نباید حس خوبی داشته باشم؟؟

جدیداً به بدترین روش ممکن بیدارم میکنی

با یه تن صدای بلند و لحن تند

جوریکه تپش قلبم رو حس میکنم چند دقیقه بعد از بیدار شدن

و وقتی باهات حرف زدم و گفتم نکن،خیلی پررو گفتی بدم میاد از طرز خوابت

گفتم یه جوری صدا میزنی انگار حرصت رو خالی میکنی،گفتی آره

فکر کن مهم نیست برات پنج دقیقه است خوابم برده

عین...صدام میزنی و قلبم میاد تو دهنم

گفتم حتی نمیتونم دشمنم رو این مدلی آزار بدم

و تو ...

حالم بهم میخوره از این همه ناله،اما چه کنم که حرف دیگه ای ندارم