خونه مامان بزرگه کللللی کباب با پیاز خوردیم

بعدش هم شیرینی

بعد هم کلی میوه که مورد علاقه ام هستن

و انقدرررر غیبت کردیم که نیازم به غیبت،تا مدتها تامین شد

با میم آشتی کردیم،چون از عذاب وجدان سیلی و بشگون داشتم میمردم

و چون بهم گفت حتی یادم نمیاد چی گفتی بهم

جوجه ام اولین کادوش رو از دختر خاله ام گرفت

و مامان بهم گفت چرا نمیای خونه مون؟قهری؟خب به درک

روزها خیلی قاطی پاطی ان

مثل یه خواب

اما درکل ناراحتم بشدت

بخاطر وضعیتم،بخاطر حس ناتوانی در تغییر اوضاع و از دست دادن کنترل

بیشتر از هرچیز،منگ ام

خیلی منگ