برگشتی

با یه کیک

و مثلاً منت کشی

حرف نزدن باهات،تلاش زیادی نمیخواست

راستش هر بار راحت تر میشه برام

اما خب از یه جایی تصمیم گرفتم تموم کنم سکوت مطلق رو

و سعی کردم حرف بزنم

اما خب تو هیچوقت گوش نمیدی

همین رو هم بهت گفتم

که شنوا نیستی ،فقط تو ذهنت پرت و پلا حاضر میکنی برا تحویل دادن

که امن نیستی،نمیتونم پیشت خوشحالیم،ناراحتیم،عصبانیتم،...رو بروز بدم

میدونی در آخر چی تحویل گرفتم

نفهم،بیشعور

چون انقدر مهملات به هم بافتی که گفتم حس میکنم با یه کسی که های شده حرف میزنم

میم،نمیتونم نا امیدیم نسبت بهت رو توصیف کنم

و همه ی این ها از یه جمله ساده شروع شد

وقتی رسیدیم تالار،خیلی عادی و حتی مهربون،گفتم امشب هواست بهم باشه

و نمیدونم این جمله چرا باید انقدر بهمت بریزه

البته همونطور که وسط حرف زدن های امروزمون،به ذهنم رسید،دلیل یادآوری و درخواست من و دلیل حرصی شدن تو،هر دو یکی بود

آگاهی مون از اینکه تو هیچوقت هواست بهم نیست

مگه آدم قراره چطور هواسش به پارتنرش باشه؟

یه پیام وسط مهمونی که بهت خوش میگذره؟

یه سوال که تشنه نیستی؟چیزی نمیخوای؟

یکم با هم رقصیدن

بنظر من که همین ها کافی ان

میم

واقعاً قبلا هم همینقدر چرت و پرت میبافتی؟؟؟