210.بی عرضه ای
بالاخره تو همچین روز خاصی،باید هم شونصد تا پست بنویسم
دعوامون شد میم
و زدمت
بهم گفتی اگر من نمیگرفتمت،یکی میشدی مثل خاله ات
میم،من به تو اعتماد کردم که درباره خاله ام حرف زدیم
بهم گفتی همه گریه هات برای مظلوم نماییه
بهم گفتی دلم میخواد عذابت بدم
من هم از بی عرضگیت گفتم
و گفتم از همینه که زورت میگیره
و خواستم که برم بیرون و لا اقل هوایی بخورم
و نذاشتی و کار به درگیری فیزیکی کشید
و میدونی تو چکار کردی؟
یه طناب آوردی که آره من خودم رو میکشم
حتی دستای من رو محکم به گلوت چسبوندی
میم
تو مریضی
و من نمیدونم باید چکار کنم
فقط از خونه زدم بیرون چون نفسم بالا نمیومد
و به مامان اطلاع دادم که نمیام
میدونی چی گفت ؟
گفت چرا همه خوشی ها رو زهر مارت میکنه
و راست هم میگفت
از هر روزی کذایی تره امروز
کاش لااقل عرضه داشتی
ولی نداری
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۴ ساعت 19:51
توسط همان بلابلا
|