211.چقدر نگران شدم
اولین باریه که یه متن آماده رو کپی میکنم
چون هرکاری میکنم بلاگفا باز نمیشه
دیروز با خوردن کیک تولد و گوشواره های جدید گوش کردن و ندامت میم شروع شد
بعدش هم که رفتیم خونه مامان
خیلی شاکی بودن،اما ازشون خواستم جلو خاله با میم بحث نکنن
مامان غر هاش تا لحظه ای که بیرون اومدیم از خونه،تمومی نداشت
میگفت ما تو یه سطح نبودیم و تو ازدواج کردی
بسه دیگه مادر من
انگار شرح حوادث و توضیح واضحات دردی از من دوا میکنه
اونجا فهمیدم که پدرم همون روز تولدم با مادرشوهرم حرف زده
اون هم گفته اعصاب خودتون رو خرد نکنید
گردن شون خرد،مگه تو شادی هاشون هستیم مه تو مشکلات شون خودمون رو درگیر و ناراحت کنیم
البته این ها رو مامانم گفت و از صحت شون خیلی مطمئن نیستم
اما خب من که با مادرشوهرم حرف زدم،چیزی بروز نداد و حتی از طرف میم ازم عذرخواهی کرد
نمیدونم
مامان بابا بهم یه دستبند دادن
زیادی ظریفه،میترسم روزانه دستم باشه اما خب مامان کولی بازی درآورد و فعلا هستش
از یکی دو موردناراحتم،اما خب مغزم توان تحلیل کردن و پی چرایی گشتن،نداره
یکیش اینکه مامانم از طلافروشی که آشنای منه طلا خریده بود
و بهش زیر و بم زندگیم رو توضیح داده
حتی تاریخ زایمانم
خب چرا؟؟؟
یکی هم اینکه قراره امروز با دوستام برم بیرون
ازشون ساعت رو پرسیدم
گفتن ۵
گفتم میشه یکم زودتر بریم که بیشتر با هم باشیم
گفتن زودتر گرمه
و خب من هم گفتم پس من زودتر برمیگردم
و خیلی راحت گفتن اوکی
حتی دلم میخواد کنسل کنم
اما خب ظاهراً باید اول خونه رو رسیدگی کنم و بعدش هم برسم به قرار
قراری که نمیدونم توش قراره چی گفته بشه
چون کلی دنیاهامون از هم دور شدن
این برا دیروزه
حتی با فیلترشکن هم نمیتونستم وارد شم
و بیشتر از هرچیزی ،ناراحت آرشیوی بودم که اینجا ساختم