از این حس و حال آشنا ،بدم میاد

عرق سرد،احساس بدردنخور بودن،خونه ترکیده،خوردن بی وقفه هر آت و آشغالی که جلو دستمه،ننوشتن،اورثینک،...

چند روزیه که اصلا خونه نموندیم

در حدی که حتی یه شب خونه مامانم خوابیدیم

دلیل میم رو نمیدونم،ولی من فرار کردم از بار مسئولیت خونه

از انجام کارهایی که باید

از اپیلاسیون و درس خوندن بگیر،تا مرتب کردن اتاق

نمیدونم جامون کمه؟بد عادتیم؟تنبلیم؟

ظرف یک ساعت خونه به وضعی میرسه که انگار زلزله اومده

و درست کردنش چندین روز زمان میبره

درس هم که به کل تعطیل

حتی کتابم نمیخونم،فیلم هم نمیبینم

با میم کلی خرید کردیم،البته برای من و خونه و میم طبق معمول بی نصیب موند،ولی بازم خوشحال نیستم

دلم سفر میخواد

خیلی دلم سفر میخواد،ولی خب لعنت به دغدغه های مالی

موقعی که خواستیم ماشین رو بخریم،مانان نذاشت طلاهامو بفروشم و به جاش طلاهای خودشو داد

میگفت دلم نمیاد،ولی خب دلش میخواست بقیه طلاهایی که برام خریده رو ببینن

الانم که بدهکارشیم و باید اگرررر پولی موند ،بدیم طلا براش

دلم شیراز میخواد تو اردیبهشت

دلم جنوب میخواد تو همین اسفند

همشون مثل یه آرزو میمونن

خلاصه که این روزا کلی کار دارم و مشغول هیچکدوم نیستم