دیروز گریه هام رو کردم برای تن‌دادن به این تصمیم بزرگ

حتی بدنم حالش خوب نبود و حسابی بهم ریختم

‌اما خب امروز با مامان بزرگ حرف زدم و دیگه قطعی شد اونجا میریم

مستأجرشون تا آخر شهریور وقت داره، و نمیدونم زودتر میره یا نه

من هم کم کم باید وسایلم رو جمع کنم

درباره چیدن وسایل مون حرف میزدیم با میم

و راستش دوست داشتم کمتر تو یه سری جزئیات و مسایل،نظر میداد

یعنی من سعی میکنم به نرمی نظر خودم رو به کرسی بنشونم،اما خب گاها مجبور میشم با دلش کنار بیام ،اون هم تو مواردی که درست یا غلط،تو‌ ذهنم اینجوریه که نظر زن خونه مهمه

اون هم حق داره ها ،اما خب بنظرم ایده های من بهتره و کاش میم کمتر دخالت میکرد

مخصوصاً اینکه بیشتر حرف هاش به این جمله ختم میشد : حالا که میریم یه خونه بزرگتر،بزار جا داشته باشیم برا پذیرایی از مهمون

خلاصه که فعلاً باید پیگیر شیم و یه تخته فرش دیگه از همین مدلی که داریم،بگیریم(البته اگر موجود باشه)

باید بفکر کف آشپزخونه و اتاق ها هم باشم،چون گلیم و قالیچه و...هیچی ندارم

میم میگه هال مون زیادی خالیه،باید یه دست دیگه مبل بگیریم

اما خب من دو دست مبل متفاوت ،دوست ندارم

و میم مخالفه که یه دست ناهارخوری بزاریم تو هال

ظاهراً باید به فکر پرده هم باشم

چون پرده های اینجا ،کفاف پنجره های اونجا رو نمیده

و احتمالا برای نصب ماشین ظرفشویی هم به چالش بخوریم،چون تو کابینت ها جایی براش در نظر گرفته نشده

یه موضوع دیگه هم مدل چینش وسایل،تو اتاق هاست

ما دو اتاق داریم، که باید توش هم وسایل جوجه رو جا بدیم،هم تخت و کمد های خودمون، و هم میز کار میم

بنظرم سخت ترین بخش کارمون،بیرون بردن وسایل از اینجا باشه

بالاخره چیدمانش رو یه کاری میکنیم

در کل که همه این توصیف ها، برای خالی کردن مغزیه که داره منفجر میشه