274.غیبت مامان
پریشب رو خونه خاله خوابیدم و شد جزو معدود شبایی که از میم دورم
و صبح هم بیدار شدیم و خاله ها و مامانم برای شوهر خاله ام نذری پختن
قاعدتا نباید من خسته میشدم چون نذاشتن کار خاصی بکنم
اما تمام دیروز رو به خستگی و کلافگی گذروندم
و بهترین بخش اونجایی بود که با خاله ام رفتیم بیرون و در کنار یه خرید سوسکی،یکم غیبت مامان رو کردیم
اینکه چقدر به خودش نرسیدن هاش اشتباهه
و من هم گفتم ترجیحم اینه به خودش برسه تا بیاد برا من خرجی بکنه
شب هم که برگشتم خونه و بالاخره میم تونست تکون های جوجه رو حس کنه
آخر شب،دوستای میم اومدن
و بله،از هر بار دیگه ای،افتضاح تر بودم
نمیدونم چه مرگمه تو جمع انقدر ساکت میشم
منی که جلو دو تا پسری که شونصد بار دیدم اینطورم،اگر دختری بیاد تو جمع،چکار کنم ؟
خیلی از دست خودم حرص میخورم و انگار هیچوقت هم قرار نیست پیشرفتی کنم
خلاصه که امروز هم مودم پایینه و از زمین و زمان بدم میاد
اما خب زندگیه،در کنار این حال بد،دارم قرمه سبزی بار میزارم
بعدش هم باید حموم برم و به خونه برسم
چون میدونم با یه گوشه نشستن،فقط حالم بدتر میشه
فقط کاش میم انقدر مشغول بازی نبود