پریشب رو خونه خاله خوابیدم و شد جزو معدود شبایی که از میم دورم

و صبح هم بیدار شدیم و خاله ها و مامانم برای شوهر خاله ام نذری پختن

قاعدتا نباید من خسته میشدم چون نذاشتن کار خاصی بکنم

اما تمام دیروز رو به خستگی و کلافگی گذروندم

و بهترین بخش اونجایی بود که با خاله ام رفتیم بیرون و در کنار یه خرید سوسکی،یکم غیبت مامان رو کردیم

اینکه چقدر به خودش نرسیدن هاش اشتباهه

و من هم گفتم ترجیحم اینه به خودش برسه تا بیاد برا من خرجی بکنه

شب هم که برگشتم خونه و بالاخره میم تونست تکون های جوجه رو حس کنه

آخر شب،دوستای میم اومدن

و بله،از هر بار دیگه ای،افتضاح تر بودم

نمیدونم چه مرگمه تو جمع انقدر ساکت میشم

منی که جلو دو تا پسری که شونصد بار دیدم اینطورم،اگر دختری بیاد تو جمع،چکار کنم ؟

خیلی از دست خودم حرص میخورم و انگار هیچوقت هم قرار نیست پیشرفتی کنم

خلاصه که امروز هم مودم پایینه و از زمین و زمان بدم میاد

اما خب زندگیه،در کنار این حال بد،دارم قرمه سبزی بار میزارم

بعدش هم باید حموم برم و به خونه برسم

چون میدونم با یه گوشه نشستن،فقط حالم بدتر میشه

فقط کاش میم انقدر مشغول بازی نبود