چند دقیقه ای هستش که به فکر ''حسرت'' هستم

من اگر فردا بمیرم،حسرت چه چیزهایی رو دلم میمونه؟

قطعا یکیش اینه که میم به مناسبت ها اهمیت نمیده

فردا سالگرد آشنایی مونه

بهم میگه انقدر مناسبت داریم که نمیرسم

ولی من فقط تولد و سالگرد آشنایی مون برام مهمه

دو تا تاریخ،تو به سال،شد این همه مناسبت؟

لا اقل بهونه ی بهتری بیار میم

حتی از چند ماه قبل یادآوری میکنم بهت

مثلا گیرم فردا رفتی یه دسته گل گرفتی،یا یه کادوی هول هولکی،میخوامش چیکار؟؟

من رفتم تابلو سفارش دادم،با طرح اختصاصی،ماه اون تاریخ که آشنا شدیم،با لوکیشن و آهنگ مون و جمله معروف مون

حتی ادکلن هم گرفتم

از بقیه حسرت هایی که به ذهنم میرسه بگم

بابا،یه تابی بود تو ترمینال،از اونا که پشت نداره،چند سال ما از کنارش گذشتیم و من هی گفتم دوست دارم سوارش بشم

الان دیگه تابی اونجا نیست

اگر بود سوار میشدم و از دل خودم درمیاوردم

چی میشد یه شب منو میبردی؟؟

یا نه ،یکی از اون هزاران دفعه،پنج دقیقه وایمیستادی سوارش شم

میدونی بحثم چیه

تو این دنیای پر از ناراحتی و زشتی،آدم ها خیلی راحت میتونن همدیگه رو خوشحال کنن

ولی دریغ میکنن از هم

فقط میتونم به یه نتیجه برسم

اونم اینکه لااقل اون کارهایی که از دستم بر میاد رو،از خودم دریغ نکنم

اصلا چیا میشن حسرت؟نمیزارم،تا جایی که بتونم،نمیزارم

حسرت رسیدگی به انگشتم نمیذارم رو دلم بمونه

عملش میکنم

جاهای مختلف میرم و چیزای مختلف رو تجربه میکنم

به خودم قول میدم