توی هال روی مبل دراز کشیده بودم و تو تاریکی،به صداهای زیاد و نامشخص مغزم سعی میکردم گوش بدم،کرخت بودم و سرم در میکرد،الانم همونجوری ام،ولی با یه تفاوت،اینکه پاشدم و یکم به خودم رسیدم

من باید تو هر شرایطی به خودم اهمیت بدم،و این اهمیت رو نشون بدم با کارام

بسه هرچی خودمو سرزنش کردم،البته که خیلی کمتر شده،ولی همون کم هم زیاده،چون من مادری دارم بشدت ایرادگیر،و همسری صد برابر بدتر از مادر

یه مسکن خوردم برا درد سرم،مسواک زدم،موهامو شونه کردم و بافتمشون،آبرسان زدم به پوستم،بالم به لبم و کرم به دستام

چند پیس بادی اسپلش مورد علاقه ام و تمام

هنوزم کرختم،هموزم سرم درد میکنه،ولی خیلی به خودم حال دادم،همین سیگنالای کوچولو،رابطه امو با خودم بهتر کرده

عجیبه که تو این ۲۱ سال،خودمو دوست نداشتم و نمیدونستم

و حالا که با کلی تلاش،دارم طعمشو میچشم،اشک ذوق به چشم هام میاد

قول میدم دائما به خودم یادآوری کنم و نشون بدم که چقدر مهم و دوست داشتنی ام.