از امروزم بگم
۸.۵ بیدار شدم
چرا ؟ چون آقای نون خشکی تصمیم گرفت یک ربع تمام تو کوچه مون نعره زنان اعلام کنه نون خشک میخره
از همون موقع روز زهرمارم شروع شد
میم رفت امتحان، برگشت ، رفت کلاس ، خرید خونه رو انجام داد و برگشت، و تو تمام این مدت من بداخلاق بودم
حس میکنم مغزم میخواد انقدر ادامه بدم به این بدخلقی که میم هم برگرده سر تنظیمات کارخونه
البته که امروز هم تونست مقاومت کنه میم
حتی مامان زنگ زد برم اونجا و خیار شور درست کنم
من هم موکول کردم به فردا
چون امروز میخواستم عکاسی سالگرد رو انجام بدم؟
نه، چون دلم نمیخواد دو روز پشت سر هم برم اونجا
و این یعنی فردا هم بساط آش داریم و هم خیار شور
از امروز بخوام بگم، یک کلمه دارم، بی تفاوتی
آرایش کردم و دو تا سوسکی ها رو با اتو مو کرلی کردم و اصلا خوشگل و قرینه نشد، اما برام مهم نبود و همون رو موس زدم
خواهر میم رو بردیم که با گوشی خودمون ازمون عکس بگیره
از نبود عکاس و حتی یه دوربین خوب، شاکی نبودم
حتی میم با کت و شلوار، صندل پوشید و ابدا مهم نبود برام
رفتیم گل بگیریم، میم گفت بریم همون جایی که همه گل ها رو تا الان گرفتیم، و من واقعاً واقعاً ذره ای برام اهمیت نداشت
جلو گلفروشی گفت که رز سفید نداره، و من گفتم خب یه رنگ دیگه باشه، اما خب خودش رفت یه گلفروشی دیگه تا رز سفید پیدا کنه
راه افتادیم تو جاده بسمت لوکیشن ، یه جا وایسادیم و چند تا عکس گرفتیم
کیفیت دوربین اصلا خوب نبود و خواهر میم عکس ها رو به افتضاح ترین شکل میگرفت، اما واقعاً اهمیتی نداشت برام
حتی از اونجا که رفتیم خواستن یه جا دیگه هم وایسیم اما نذاشتم
برگشتیم و لباس عوض کردیم و رفتیم خونه مادربزرگ میم
و الان هم فقط رسیدم آرایشم رو پاک کنم و لباس ها رو جابجا کنم و رو تخت میخوام بیهوش شم
حتی یه دور عکس ها رو ندیدم
فقط نمیخواستم بعدا پشیمون شم، وگرنه کلا نمیرفتم
شدم یه برج زهرمار قلقلی که دو قدم هم به زور راه میرم
خسته ام و کارها تمومی ندارن
کاش این وسط معده ام انقدر بازی درنمیاورد