308.فلفل سوزنی

یه خورده از امروزم بگم

بیدار که شدیم چشم باز نکردم، معده ام شروع کرد به اذیت

در حدیکه نتونستم چیزی بخورم بجز یکم نون برشته

وسایل خیار شور رو گرفتم و رفتیم خونه مامان

خیار شور ها رو با دقت و حوصله و خیلی خوشمزه، درست کردم

آش خوردیم و عصر میم من رو رسوند خونه و خودش رفت کلاس

بعد که برگشت، چند تا مشتری اومدن خونه رو دیدن

واقعاً از سخت ترین روزهاست، اینکه هر لحظه یه غریبه زنگ بزنه و بیاد برای بازدید خونه زندگیت

میم بعد از مشتری ها رفت دندانپزشکی

من هم گفتم تا بیاد، یه چرتی بزنم

با صدای در بیدار شدم، اون هم ساعت ده و نیم شب

سر درد زیادی داشتم و دارم

بعد از کلی دعوا کردن میم،تازه شام خوردیم

و من بکوب مشغول خونه ام و کارها تمومی ندارن

قاب خوشگل امروز هم میشه فلفل های سوزنی قشنگی که اضافه اومدن و نخ شون کردم و گوشه هال، آویزونن

307.سالگرد ازدواج

از امروزم بگم

۸.۵ بیدار شدم

چرا ؟ چون آقای نون خشکی تصمیم گرفت یک ربع تمام تو کوچه مون نعره زنان اعلام کنه نون خشک میخره

از همون موقع روز زهرمارم شروع شد

میم رفت امتحان، برگشت ، رفت کلاس ، خرید خونه رو انجام داد و برگشت، و تو تمام این مدت من بداخلاق بودم

حس میکنم مغزم میخواد انقدر ادامه بدم به این بدخلقی که میم هم برگرده سر تنظیمات کارخونه

البته که امروز هم تونست مقاومت کنه میم

حتی مامان زنگ زد برم اونجا و خیار شور درست کنم

من هم موکول کردم به فردا

چون امروز میخواستم عکاسی سالگرد رو انجام بدم؟

نه، چون دلم نمیخواد دو روز پشت سر هم برم اونجا

و این یعنی فردا هم بساط آش داریم و هم خیار شور

از امروز بخوام بگم، یک کلمه دارم، بی تفاوتی

آرایش کردم و دو تا سوسکی ها رو با اتو مو کرلی کردم و اصلا خوشگل و قرینه نشد، اما برام مهم نبود و همون رو موس زدم

خواهر میم رو بردیم که با گوشی خودمون ازمون عکس بگیره

از نبود عکاس و حتی یه دوربین خوب، شاکی نبودم

حتی میم با کت و شلوار، صندل پوشید و ابدا مهم نبود برام

رفتیم گل بگیریم، میم گفت بریم همون جایی که همه گل ها رو تا الان گرفتیم، و من واقعاً واقعاً ذره ای برام اهمیت نداشت

جلو گلفروشی گفت که رز سفید نداره، و من گفتم خب یه رنگ دیگه باشه، اما خب خودش رفت یه گلفروشی دیگه تا رز سفید پیدا کنه

راه افتادیم تو جاده بسمت لوکیشن ، یه جا وایسادیم و چند تا عکس گرفتیم

کیفیت دوربین اصلا خوب نبود و خواهر میم عکس ها رو به افتضاح ترین شکل میگرفت، اما واقعاً اهمیتی نداشت برام

حتی از اونجا که رفتیم خواستن یه جا دیگه هم وایسیم اما نذاشتم

برگشتیم و لباس عوض کردیم و رفتیم خونه مادربزرگ میم

و الان هم فقط رسیدم آرایشم رو پاک کنم و لباس ها رو جابجا کنم و رو تخت میخوام بیهوش شم

حتی یه دور عکس ها رو ندیدم

فقط نمی‌خواستم بعدا پشیمون شم، وگرنه کلا نمیرفتم

شدم یه برج زهرمار قلقلی که دو قدم هم به زور راه میرم

خسته ام و کارها تمومی ندارن

کاش این وسط معده ام انقدر بازی درنمیاورد

306.دوباره

واقعاً نمیدونم چند ماه اول بیشتر اذیت شدم سر معده ام، یا این چند وقت اخیر

لامصب امون نمیده

چشم وا میکنم اذیت میکنه تا وقتی که میخوابم

هزار مدل هم سعی کردم به سازش برقصم

حتی جرات ندارم یه آهن و ویتامین د که واجب هست رو بخورم

میم امروز هم از کله سحر مشغول کاره و مدعیه حتی فرصت یه لقمه غذا خوردن نداره

نمیدونم متحول شده یا باز هم گند کارهاش دراومده

چون انقدر اکثر روزها بیخیال کار میشه، که رئیسش صداش درمیاد

فقط از روی پیام هاش میفهمم که حسابی بارداری من رو بهونه میکنه و همه اش میگه دکتر بودیم و درگیر بودیم و ...

باز هم تو دو لیست نوشتم بلکه کمتر حس نامفید بودن داشته باشم

بعد از رسیدگی به خونه و خودم، میخوام برم خونه مادربزرگه

و بند بند وجودم میخواد از زیرش دربره

هر شب به امید اینکه فردا سرحال تر میشم، میخوابم

هر روز زهرمار تر بیدار میشم

نمیدونم کی تموم میشه

مطلقا حوصله ی هیچی رو ندارم، حتی صحبت کردن با اطرافیان

فقط چون نمیخوام حس بدردنخور بودن درکنار همه ی حس های دیگه، مغزم رو بجوه، الکی یه سری کار میچینم و مشغول میشم

حالم بده و نمیتونم به کسی بگم

یه موردی هم که خیلی وقته ذهنم رو درگیر کرده ، ختنه است

انقدر دیشب ویدیو دیدم که وقتی خواب بودم همه اش خوابش رو میدیدم و وحشتناک بود

باید بگردم و دکتر خوبی پیدا کنم

همین الان برای دردی که طفلکم قراره بکشه، ناراحتم

305.کی بهتر میشم

یه واقعیتی که همیشه درباره ام وجود داشته، اینه که وقتایی که دیگه خیلی زیاد بهم میریزم، انگار فقط زورم به ناخن هام میرسه

درکل آدمی ام که از ناخن بلند بدم میاد، و بلند ترین حالتی که معمولا داره، کمتر از دو میلی متره

امشب هم پناه بردم به ناخن گیر و ناخن هام رو از ته گرفتن

حتی شاید بعضی هاشون موقع کار اذیتم کنن یکی دو روز

امروز رو بیرون نرفتم

اما هرباری که میم سعی کرد مهربونی کنه، حسابی بهم ریختم

و بهش هم گفتم

اینکه از این دو سه روز بعد از قهر که انقدرررر مهربونه، متنفرم

برام آب خنک میاره، باهام شوخی میکنه، از کنارم رد میشه یه ماچ میکنه لپم رو، خودش کارهاش رو انجام میده، زرنگ و کاری و درسخون میشه، حتی اصرار میکنه که بریم بیرون

نهایتا تا فردا ادامه بده

شک ندارم برمیگرده به روال همیشه

حال روحیم علاوه بر تمام این ها، قطعا تاثیر گرفته از تغییرات هورمونیه، و صد البته دوری از آسنترا

و دروغ چرا، از همین الان میترسم از افسردگی بعد از زایمان

بگذریم

هوا حسابی شب ها خنکه، و امشب برای اولین بار کولر رو روشن نکردم

خونه هم وضعیت قابل قبولی داره

فردا یا تنها یا با میم، دو ساعتی میرم خونه مامان بزرگ که براش خیار شور درست کنم

سال قبل انجامش دادم و خیلی راضی بود و امسال هم دلش میخواست ،اما فکر کنم بخاطر شرایطم چیزی نگفت

اما دوست دارم برم، از معدود کارهایی هست که میتونم براش انجام بدم

شنبه که میم امتحان داره و احتمالا بعد از ظهرش عکس بگیریم

یکشنبه هم آش، خونه مامان

خونه ای که خیلی روزه نرفتم و اگر حالا حالا هم نرم، برام مهم نیست راستش

یادم نمیاد هیچوقت دلم برای خونه بابا، یا حتی خود مامان و بابا تنگ شده باشه

از این هم بگذریم

همچنان حالم بده و هیچ جوره نمیتونم برگردم به روال زندگی...

به زور نشستم پای یه سریال، اما بعید میدونم تموم شه این یک قسمت...

304.سالگرد

صبح که بیدار شدم، میم از کلاس برگشته بود

و قبل از اینکه بره ،ظرف های تمیز رو جابجا کرده بود و کثیف ها رو گذاشته بود تو ماشین و روشنش هم کرده بود

خیلی متاسفم که بابت همچین چیز طبیعی و عادی ، انقدر تو دلم ذوق کردم

چقدر خاک بر سر شدم که بهترین اتفاق زندگیم بشه اینکه بعد از ماه ها، همسرم یه کاری تو خونه کرده باشه

البته که در راستای موس موس های بعد از دعواست و ارزش آنچنانی پیشم نداره،مخصوصا اینکه مطمئنم تکرار نمیشه

بهرحال تشکر کردم و ناهار هم ماکارونی خواست که بار گذاشتم

صد بار به ذهنم اومد که عصر برم بیرون و هربار به یه دلیلی کنسلش میکنم

نمیدونم چرا انقدر تنبلیم میگیره

حسابی عادت کردم به خونه موندن

و شونصد تا کار درست میکنم که بی بهونه نمونم

مامان میم بهش زنگ زد و یادش انداخت که فردا سالگرد ازدواج مونه

راستش دیگه برام مهم نیست میم مناسبت ها یادش بمونه و کاری کنه

و از اون موقع میم صد بار پرسیده چکار کنیم؟برنامه چیه؟

این در حالیه که من حتی میخواستم عکس گرفتن رو کنسل کنم

هرچند نمیدونم اگر این زندگی ادامه داشته باشه، این عکس گرفتن هر سال با لباس سفید، میتونه یه رسم باشه یا نه

ببینیم چی پیش میاد

303.سهمت چقدره

درد دستم یه کوچولو بهتره

بعد از اینکه از مراسم عقد برگشتیم، میم همه مشتری ها رو کنسل کرد

این سه روز رو همش غذای بیرون خوردیم و دیگه نمیتونم

حتی یه لیوان تمیز هم نمونده و میم زحمت روشن کردن ظرفشویی رو به خودش نمیده

من هم نه میتونم و نه راستش دلم میخواد

فقط این وضعیت رو اعصابمه و نمیدونم تا کی میتونم خودم رو کنترل کنم و شروع نکنم به سابیدن

شاید همین امشب

همه اش یا خوابم و یا دراز کشیدم و دیگه نه بدنم و نه ذهنم، کشش نداره

کلا هم دو حالت دارم، ناراحت و عصبانی

بدترین حس ها بازم اومدن سراغم و انگار نمیتونم خودم رو بیرون بکشم

هر خط رو ده بار مینویسم و پاک میکنم

حتی نمیتونم بشینم یه قسمت سیت‌کام ببینم

تهوع،سردرد،کلافگی

لعنت به سهمت تو این حالم میم

302.برج زهرمار

انقدرررر برج زهرمارم امروز، انقدر بد انرژی ام که خدا به خیر بگذرونه

و میم تصمیم گرفته تو این روز فرخنده ، هم بریم عقد پسرداییش، هم شونصد سری مشتری بیاد خونه رو ببینه، اون هم خونه ای که دو روزه دست به کاری نزدم و میم به کثافت کشیده

ولی واقعا برام مهم نیست

نه برام مهمه الان که میخوابه چطور قراره یه ساعت دیگه تو مراسم باشیم

نه قیافه و لباس هامون برام مهمه

نه اینکه خونه این شکلیه و کسی میخواد بیاد

همه اش سوسه میاد، همش نیخواد مهربون و مظلوم باشه

بیشتر اعصابم خرد میشه من

این درد دست هام که نمیدونم کی قراره تموم بشه

هزار تا کار نکرده دارم و حوصله و توان هیچکدوم رو ندارم

از همه کس و همه چیز و همه جا متنفرم

301.واقعیت

واقعیت اینه که تو موضع ضعیفم من

مثلا نهایتش چی از دستم برمیاد؟

انقدرررر چشمام درد و سوزش داره،که هیچی خوبش نمیکنه

از کتف تا انگشت های دستم دردی دارن که میمیرم و زنده میشم

امروز مامان میم اومد

کلی حرف زد، من هم کمی حرف زدم

اما واقعیت اینه نا امید تر از اونیم که تلاشی برای بهبود کنم

دل شکسته تر از اونی ام که با یه ببخشید و ماچ زوری،آشتی کنم

راستش اصلا قهر هم نیستم

شکستم من

فقط برای اینکه بهم گیر ندن، اوکی دادم

البته که اگر اوکی نمیدادم، چکار میکردم؟؟

جدا شدن؟ با بچه تو شکمم؟

همه مون خوب میدونیم نشدنیه

پناه بردن به خانواده ام؟

من حتی نمیتونم یه درد دل ساده با پدر و مادرم داشته باشم

امروز از شدت تنهایی، مبل رو بغل کردم و زار زدم

مادر میم میگه به جای خونه نشستن و غصه خوردن، بگرد ، خرج کن ،...

ولی من احترام میخوام، نه خرج

البته شاید اشتباهم همینه

ولی دلم به چیزی جز احترام و محبت میم، راضی نمیشه

غصه ام میگیره وقتی به حرفاش فکر میکنم

دلم میسوزه برای خودم

برای این واقعیت که من محتاج و عاجزم

300.نفرین

از خودم متنفر میشم وقتی انقدر ضعیفم که نهایت کاری که میتونم انجام بدم نفرینه

ولی الهی جفت دستات بشکنه میم

از کتفم تا خود انگشتام،انقدر درد دارم که دارم میمیرم

حتی نتونستم تابه رو نگه دارم که نیمرو درست کنم

چون ضعف کردم و خواستم مسکن هم بخورم

به نون پنیر اکتفا کردم

اما تو، کل آشپزخونه رو به گند کشیدی و هزار مدل چیز کوفتت کردی

الهی صد برابر این درد رو بکشی مرتیکه بی انصاف

حتی وقتی صدای پات میاد گریه ام بند میاد

299.درد دارم

از شدت درد مچ دست هام بیدار شدم

واقعاً خیلی درد دارن و فقط تونستم با باند و روسری ببندمشون

حتی دیگه گریه ام نمیاد چون چشام بشدت میسوزه

کل دیشب ترس این رو داشتم بیاد بزنتم تو خواب و بچه ام یه چیزیش بشه

بله زندگی با یه مریض عوضی این شکلیه

نمیتونی تو خونه ات چند ساعت بخوابی